چند شب پیش...هنوز ماه رمضون بود...با پیام تو سراسر راه اشک ریختم و شب توی نت دیدمت.... اولین بار بود اینطور به باد انتقاد گرفتمت و به سخت ترین حالت ممکن حرف زدم.... 

 

دفاع می کردی اما درست مثل کسی که نمیدونه چه زخمی به کسی زده.... نه.... حقیقت همین بود....نمیدونستی چه کردی 

 

مدام حرفای گذشته رو می زدی وابستگی سختی آینده 

 

وای خدای من 

والاترین آدمی که می شناختم در حد همه ی آدمهای دورم خودش رو پایین کشید و احساس ارزشمندی که داشتم رو در حد وابستگی معنا کرد 

زیر بار تفکراتت خرد شدم و بار و بندیل احساسم رو برای همیشه از کنارت برداشتم 

گفتی تو می مونی تا روزی که من برگردم 

تا روزی که باور کنم به خاطر من فداکاری کردی به خاطر من سرد شدی به خاطر من روحم رو کشتی.... 

اما من باور نمی کنم 

چون آدم کسی که دوست داره رو نمی کشه....می کشه؟؟؟ 

 

آخر حرفا...وقتی نه من تو رو قانع کردم نه تو منو باهم بای کردیم 

گفتم نمی تونم بمونم چون واسم یه غریبه ای و دیگه سیاه شدی.... 

اما تو گفتی می مونی...و گفتی به امید دیدار 

و آخرین جمله نوشتی دوستت دارم!! 

 

و من اشک ریختم 

برای همه ی شبایی که با این جمله ی تو چشمامو بستم و توی جزیره ای که تو یادم دادی آروم تر از هر وقتی خوابیدم 

برای همه ی وقتایی که ترسیدم و یا علاقه ات باعث شد سفت قدم بردارم 

برای همه ی وقتایی که تنها بودم و فکر بودن تو حتی دور قوی ترم کرد 

 

اشک ریختم برای اینکه تو هم مردش نبودی 

و من چه انتظار غلطی داشتم 

تو هم معنای رابطه ها رو نمیدونستی 

تو هم از سر تنهایی میگفتی....درست مثل بقیه....مثل همه.... 

از سر تنهایی می خواستی کمکم کنی.... 

آه خدای من.... 

 

پشیمون نیستم که قدر اون لحظه ها به همین اشتباه هم می ارزید 

که قشنگ ترین اشتباه بود 

 

اما دیروز 

وقتی فکرم جای دیگه بود و یهو فکر تو تمام آرامش ذهنم رو گرفت 

وقتی ناخودآگاه اشک اومدتوی چشمام که کجایی و نکنه خوب نیستی 

وقتی دستم می لرزید و بهت اس دادم و بازم غرورم رو از یاد بردم 

 

وقتی چند دقیقه بعد خودت رو نت دیدم و تصویر دوست داشتنیت نست روی مونیتور 

وقتی دیدم سر حال نیستی و فهمیدم دلیل اینکه یهو اومدی توی ذهنم 

وقتی دیدم هنوز روحم پیش توئه و غمت رو با این همه فاصله حس می کنم 

وقتی دیدم غم تو هنوزم به همین سادگی تمام خوبیها رو میگیره و غمگین ترین آدم دنیا میشم 

 

نمیدونستم باید شاد باشم از این احساس بی پایان یا غمگین باشم از اون همه قدرنشناسیه تو 

 

نه... 

نمیدونستم چقدر دلیلت برای رد همه ی باورهامون محکم بود که حاضر به در هم زدنشون کردی... 

نمیدونستم یه روز چطور میتونی جواب دل داغون منو بدی که تنها مرهمش تو بودی 

چی بود؟؟؟ دلت نمی خواست تنها بهانه ی خنده هاش باشی؟ نکنه خنده اش هم جرم بود؟ اره؟؟؟ با دنیا همراه شدی مگه نه؟.... 

 

مهم نیست... 

باور کنید مهم نیست 

خسته تر از اونم که بحثی داشته باشم 

این دو شب فقط دعا کردم خدا کمکت کنه و اون غم از دلت پاک شه 

و تمام تلاشم رو کردم تا بهت فکر نکنم و دلم رو کنترل کنم هر چند جنگیدن با دل بدترین کار ممکنه....اما تو اینو خواستی.... 

 

دیگه پیشت نیستم و هر روز و هر روز دورتر میرم....جایی که دیگه حتی اگر ببینیم نشناسیم... اما از خدا می خوام یه روز بفهمی چه کردی باهام.... با منی که دنیا رو فقط برای تو خواستم.... ازت شکایت ندارم هیچی هم نمی خوام فقط می خوام بفهمی چرا با دلخوری رفتم....همین.... 

 

غروب امشب دلگیر بود.... 

دلم میخواست می رفتم باهاشون....بدجور دلم میخواست.... 

اما ترجیح دادم آروم پیش برم... 

این بار نباید خطا کنم....نباید!

یه بغض خفه شده توی گلو 

یه اشک محصور شده توی چشمام 

دو تا چشم که مات و مبهوت به گوشی و متنش نگاه می کنن 

لبایی که میلرزن از ناباوری 

و دلی که جون داد 

 

میفهمی بی انصاف؟؟؟ 

میشنوی بی معرفت؟؟؟؟ 

میبینی چه کردی یا باز توی سیاهیه دورت اینقدر خودتو غرق کردی که حتی نمیبینی چه به روز من آوردی؟؟؟؟ 

 

بازم باید سکوت کنم؟ 

نه....به خدا تحملم تمام شده....به خدا سکوت منو کشت....بزار تا توی این ثانیه های جون دادن بهت بگم کشتیم.... 

بگم بدتر از اونکه شبنم باهات کرد به سرم آوردی 

بزار به گوشت برسونم تا بیرون بیای از این سرابی که خودت ساختی و غیر از خودت رو نمیبینی 

بزار بهت بگم تو شکوندی منو 

 

تو.... 

آخرین امید دنیای من 

آخرین مردی که بهش اعتماد داشتم 

آخرین باور من به ارزش ها 

 

بزار بهت بگم که داغونم کردی 

زمینم زدی 

اما ارزش داشت؟؟؟؟ 

ارزش داشت که اینطور بی رحمانه حتی چیزایی که میگفتی باور داری رو خراب کردی؟؟؟ 

 

نمیبخشمت جواب..... 

نمی بخشمت.... 

 

نمی بخشمت که فراموش کردی خودتو 

نمی بخشمت که فراموش کردی حرفاتو 

نمی بخشمت که منو فراموش کردی 

 

میرم....از اینجا....واسه همیشه....دیگه نمیام طرفت.....دیگه کاری باهات ندارم 

نمیشه من همراه غمات باشم و توی شادیات خردم کنی 

 

نه.... 

گرچه عشق فنا نمیشه 

اما به بهای عشق کشتیم.... 

خدا سرت نیاره....خدا سرت نیاره..... 

 

خداحافظ

دلم میخواد سرت داد بزنم! 

 

همین 

 

این آخرین حرفم بود

امروز با شفیعی دعوای اساسی داشتیم 

سر مسائلی که پیش اومد یا بهتر بگم پیش آورد 

سر حرفایی که زده شد و رفتارای زشتی که داشتن همه اشون  

بهش نگفتم به کسی اصلا نگفتم اما خودم می دونستم پایه ی همه ی ناراحتی هام رفتار زشتی بود که در مورد تو انجام داده بود و در اصل به من بی احترامی کرده بود  

 

اما اونم کم نیاورد و دست پیش رو گرفت 

اونقدر باهام بد حرف زد که دیگه ترجیح دادم سکوت کنم و بزام توی افکار خودش بمونه  

 

اما حالم خیلی بد بود و هست 

خیلیییییی 

 

چندین بار دستم رفت سر گوشی 

دلم میخواست بهت زنگ می زدم و صداتو میشنیدم و گریه میکردم 

بدجور ریخته بودم به هم 

اما تا این لحظه که موفق بودم مثل خودت باشم و دور بایستم  

 

سخت بود 

سخت بود که میخواستم باشی و کنار میکشیدم 

بهناز میگفت نکنم این کار و 

میگفت هر وقت نیاز داشتی باشه برو سمتش میگفت نجنگ 

اما.... 

دلم نمیخواد بی شخصیت باشم و تو رفتارت فقط همین احساسو بهم میده  

و این فقط داره منو ضعیف تر از همیشه ام میکنه 

 

یادت هست بهم میگفتی من دختر قوی ای هستم؟ 

اما همه ی قدرت من تو بودی 

بودنت بهم شهامت میداد که زندگی کنم و امیدوار باشم 

که همه چیز رو بپذیرم در ازای اینکه تو هستی 

حتی اگر مال من نیستی 

حتی اگر با من نیستی 

اما جایی دور هست که من توش ارزشی دارم.... 

که امروز فهمیدم اونجا هم نیست....خیلی وقته نیست 

 

این روزا اصلا قوی نیستم 

چون پشتم خالیه 

تا تکیه گاهی برای بلند شدن پیدا کنم مجبورم طاقت بیارم 

 

خدا کنه خطا نرم 

 

امروز مدام تکرار میکردم که: 

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند.... 

 

 

و مدام به خودم میگم حواسم جمع باشه هر سمتی نرم 

امروز از همه ی آدمای نزدیکم ترسیدم 

بخصوص از پسرا 

 

خیلی ضعیف شدم 

خدا کمکم کنه

وضعم این روزا خیلی بده... 

اینو جز خودم و تو کسی نمیدونه 

تو میدونی چون حالتهای عجیبمو دیدی و خودم برات نوشتم.... 

از دیگران انتظاری ندارم چون همیشه ازم دور بودن و فرصت نداشتن تا بفهمن داره چی بهم میگذره 

اما سوال همه ی این روزا اینه که تو چرا اینطور هستی؟ 

فقط وقتی شکایتی میکنم جواب میدی که:من با تو هستم!!!! 

آخه چطوری؟ 

حتی وقتی ازت می پرسم پس چرا من نمی بینمت هم جوابی نمیدی! 

به جای جواب حرفایی می زنی که طاقت نیارم و بگم بی خیال ... 

 

می دونم سرت شلوغ بوده اما یعنی هنوزم هست؟ 

یعنی اینقدر شلوغه که حتی شب که میری بخوابی هم فرصت نداری چیزی بگی؟ 

حتی یه سلام ساده؟ 

یه چیزی که دلم خوش باشه که تو هستی....حتی کنار شلوغیای این روزا؟؟؟ 

 

اما هیچی نیست....هیچی ندارم... 

خنده داره اما بزار بگم که کارات باعث شده حس کنم مدام کنارم می زنی و این برای من و وضع الانم چیزی تا جنون فاصله نداره.... 

 

هر بار میگم منم دیگه سمتش نمیرم...چون نمیخواد.... و هر بار به محض کوچکترین اتفاق، به اولین کسی که می تونم پناه بیارم تویی.... 

 

چه کنم....کسی غیر از تو رو ندارم....چه کنم که دلم هنوز فقط تو رو باور داره... اما تو؟ تو چی؟؟؟ 

 

اگر من چیزی بگم جوابی میدی....اگر نه هم که.... 

 

انتظار نداشتم وقت خانواده ات رو به من بدی....ولی جا خوردم وقتی دیدم چقدر بی ارزشم توی دنیای تو.... 

 

خیلیییی احساس بدی دارم....ضعف...خستگی....بی انگیزگی... بی پناهی....ترس.... تنهایی.... تردید....و باز هم ضعف.... 

از اینکه اینقدر بی اراده شدم حالم بهم می خوره... 

 

  

باز ملامتم نکن که هر بار خودم تصمیم میگیرم....چون با هم تصمیم گرفتیم که بمونیم و تو زیرش زدی....در واقع اگر هستیم چون من تصمیم گرفتم به بودن....پس خودم هم بقیه اشو تصمیم میگیرم....چون تو در هر حال راهت معلومه.... 

 

با خودم عهد کردم بهت پیام ندم....هر موقع خودت اومدی هستم....نیومدی هم منم کنار میمونم....حرفامو میام اینجا می زنم...در واقع برای دل خودم می زنم .... اینجوری تو هم آزار نمیبینی و به زندگی و کارات میرسی من مزاحمت نمیشم.... 

بهتره منم همونی باشم که تو شدی.....اینجوری دعوا هم نمیشه.... 

 

کاش می تونستم بگم که ازت دلگیرم.... 

کاش اینقدر دوستت نداشتم.... 

 

هی خدا....