یه بغض خفه شده توی گلو 

یه اشک محصور شده توی چشمام 

دو تا چشم که مات و مبهوت به گوشی و متنش نگاه می کنن 

لبایی که میلرزن از ناباوری 

و دلی که جون داد 

 

میفهمی بی انصاف؟؟؟ 

میشنوی بی معرفت؟؟؟؟ 

میبینی چه کردی یا باز توی سیاهیه دورت اینقدر خودتو غرق کردی که حتی نمیبینی چه به روز من آوردی؟؟؟؟ 

 

بازم باید سکوت کنم؟ 

نه....به خدا تحملم تمام شده....به خدا سکوت منو کشت....بزار تا توی این ثانیه های جون دادن بهت بگم کشتیم.... 

بگم بدتر از اونکه شبنم باهات کرد به سرم آوردی 

بزار به گوشت برسونم تا بیرون بیای از این سرابی که خودت ساختی و غیر از خودت رو نمیبینی 

بزار بهت بگم تو شکوندی منو 

 

تو.... 

آخرین امید دنیای من 

آخرین مردی که بهش اعتماد داشتم 

آخرین باور من به ارزش ها 

 

بزار بهت بگم که داغونم کردی 

زمینم زدی 

اما ارزش داشت؟؟؟؟ 

ارزش داشت که اینطور بی رحمانه حتی چیزایی که میگفتی باور داری رو خراب کردی؟؟؟ 

 

نمیبخشمت جواب..... 

نمی بخشمت.... 

 

نمی بخشمت که فراموش کردی خودتو 

نمی بخشمت که فراموش کردی حرفاتو 

نمی بخشمت که منو فراموش کردی 

 

میرم....از اینجا....واسه همیشه....دیگه نمیام طرفت.....دیگه کاری باهات ندارم 

نمیشه من همراه غمات باشم و توی شادیات خردم کنی 

 

نه.... 

گرچه عشق فنا نمیشه 

اما به بهای عشق کشتیم.... 

خدا سرت نیاره....خدا سرت نیاره..... 

 

خداحافظ

دلم میخواد سرت داد بزنم! 

 

همین 

 

این آخرین حرفم بود

امروز با شفیعی دعوای اساسی داشتیم 

سر مسائلی که پیش اومد یا بهتر بگم پیش آورد 

سر حرفایی که زده شد و رفتارای زشتی که داشتن همه اشون  

بهش نگفتم به کسی اصلا نگفتم اما خودم می دونستم پایه ی همه ی ناراحتی هام رفتار زشتی بود که در مورد تو انجام داده بود و در اصل به من بی احترامی کرده بود  

 

اما اونم کم نیاورد و دست پیش رو گرفت 

اونقدر باهام بد حرف زد که دیگه ترجیح دادم سکوت کنم و بزام توی افکار خودش بمونه  

 

اما حالم خیلی بد بود و هست 

خیلیییییی 

 

چندین بار دستم رفت سر گوشی 

دلم میخواست بهت زنگ می زدم و صداتو میشنیدم و گریه میکردم 

بدجور ریخته بودم به هم 

اما تا این لحظه که موفق بودم مثل خودت باشم و دور بایستم  

 

سخت بود 

سخت بود که میخواستم باشی و کنار میکشیدم 

بهناز میگفت نکنم این کار و 

میگفت هر وقت نیاز داشتی باشه برو سمتش میگفت نجنگ 

اما.... 

دلم نمیخواد بی شخصیت باشم و تو رفتارت فقط همین احساسو بهم میده  

و این فقط داره منو ضعیف تر از همیشه ام میکنه 

 

یادت هست بهم میگفتی من دختر قوی ای هستم؟ 

اما همه ی قدرت من تو بودی 

بودنت بهم شهامت میداد که زندگی کنم و امیدوار باشم 

که همه چیز رو بپذیرم در ازای اینکه تو هستی 

حتی اگر مال من نیستی 

حتی اگر با من نیستی 

اما جایی دور هست که من توش ارزشی دارم.... 

که امروز فهمیدم اونجا هم نیست....خیلی وقته نیست 

 

این روزا اصلا قوی نیستم 

چون پشتم خالیه 

تا تکیه گاهی برای بلند شدن پیدا کنم مجبورم طاقت بیارم 

 

خدا کنه خطا نرم 

 

امروز مدام تکرار میکردم که: 

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند.... 

 

 

و مدام به خودم میگم حواسم جمع باشه هر سمتی نرم 

امروز از همه ی آدمای نزدیکم ترسیدم 

بخصوص از پسرا 

 

خیلی ضعیف شدم 

خدا کمکم کنه

وضعم این روزا خیلی بده... 

اینو جز خودم و تو کسی نمیدونه 

تو میدونی چون حالتهای عجیبمو دیدی و خودم برات نوشتم.... 

از دیگران انتظاری ندارم چون همیشه ازم دور بودن و فرصت نداشتن تا بفهمن داره چی بهم میگذره 

اما سوال همه ی این روزا اینه که تو چرا اینطور هستی؟ 

فقط وقتی شکایتی میکنم جواب میدی که:من با تو هستم!!!! 

آخه چطوری؟ 

حتی وقتی ازت می پرسم پس چرا من نمی بینمت هم جوابی نمیدی! 

به جای جواب حرفایی می زنی که طاقت نیارم و بگم بی خیال ... 

 

می دونم سرت شلوغ بوده اما یعنی هنوزم هست؟ 

یعنی اینقدر شلوغه که حتی شب که میری بخوابی هم فرصت نداری چیزی بگی؟ 

حتی یه سلام ساده؟ 

یه چیزی که دلم خوش باشه که تو هستی....حتی کنار شلوغیای این روزا؟؟؟ 

 

اما هیچی نیست....هیچی ندارم... 

خنده داره اما بزار بگم که کارات باعث شده حس کنم مدام کنارم می زنی و این برای من و وضع الانم چیزی تا جنون فاصله نداره.... 

 

هر بار میگم منم دیگه سمتش نمیرم...چون نمیخواد.... و هر بار به محض کوچکترین اتفاق، به اولین کسی که می تونم پناه بیارم تویی.... 

 

چه کنم....کسی غیر از تو رو ندارم....چه کنم که دلم هنوز فقط تو رو باور داره... اما تو؟ تو چی؟؟؟ 

 

اگر من چیزی بگم جوابی میدی....اگر نه هم که.... 

 

انتظار نداشتم وقت خانواده ات رو به من بدی....ولی جا خوردم وقتی دیدم چقدر بی ارزشم توی دنیای تو.... 

 

خیلیییی احساس بدی دارم....ضعف...خستگی....بی انگیزگی... بی پناهی....ترس.... تنهایی.... تردید....و باز هم ضعف.... 

از اینکه اینقدر بی اراده شدم حالم بهم می خوره... 

 

  

باز ملامتم نکن که هر بار خودم تصمیم میگیرم....چون با هم تصمیم گرفتیم که بمونیم و تو زیرش زدی....در واقع اگر هستیم چون من تصمیم گرفتم به بودن....پس خودم هم بقیه اشو تصمیم میگیرم....چون تو در هر حال راهت معلومه.... 

 

با خودم عهد کردم بهت پیام ندم....هر موقع خودت اومدی هستم....نیومدی هم منم کنار میمونم....حرفامو میام اینجا می زنم...در واقع برای دل خودم می زنم .... اینجوری تو هم آزار نمیبینی و به زندگی و کارات میرسی من مزاحمت نمیشم.... 

بهتره منم همونی باشم که تو شدی.....اینجوری دعوا هم نمیشه.... 

 

کاش می تونستم بگم که ازت دلگیرم.... 

کاش اینقدر دوستت نداشتم.... 

 

هی خدا....

تاروت گرفتم 

به نیت این احساسی که نمیدونم قراره با من چکار کنه 

حرفهای عجیبی بود 

عشق بردباری انتظار فرافکنی.... 

 

بازم حرفم رو شکستم  

بازم این من بودم که اومدم 

بازم بهم گفتی خسته ای اما همیشه پشتمی....تا زنده ای 

بهت گفتم تنها کسی هستی که بهش اعتماد دارم و می تونه ازم محافظت کنه 

بازم چشمامو بستم و احساست کردم و آروم شدم 

 

بازم وقتی صدام کردی 

وقتی نوشتی 

لبریز شدم از عشق 

از حس حضور تو 

بازم بهم ثابت شد که کم نبودی 

 

بازم تصمیم دارم صبر کنم 

نه برای تو نه برای کسی 

برای خودم برای عشق