برای یک دوست

نوشتم....بیشتر از نیم ساعت طول کشید...برای منی که در لحظه حس میکنم و در همون زمان می نویسم...بی فکر...بی تصمیم.... بی جستجوی واژه ها....
اما این بار خیلی طول کشید....چون دستام میلرزید از چیزایی که می نوشتم....تمام بدنم می لرزید...حتی اشک روی صورتم...
میدونستی مخاطبم تو بودی؟؟؟
میدونستی ؟؟؟
نه...نمیدونم....
اما نشد....با یه اشتباه کوچیک همه پاک شد....
دیگه قدرتی نداشتم برای تکرار نوشته هام
نمیدونم برای اینکه تو بخونی نوشته بودم یا برای دردی که روی دلم مونده....برای دردی که یه روز همین جایی که تو گیر کردی منو گیر انداخت و من بهخاطر منطقم بریدم....
بریدم و تا ابد روحم از من برید....اون شب توی بیداری دختر سیاه پوشی رو دیدم که شبیه من بود و بالای مزار روحش اشک میریخت....و از اون روز سیاه پوش موند....
این دختر هنوز می خنده مثل همه ی دخترا....شاده شاده....و شیطون.... این دختر حتی برای فرار از سوالهای بی پاسخ دلش راه جدیدی پیش گرفت و الان به تعبیر دیگران داره دوره ی نامزدی رو طی میکنه....با کسی که آدم با ارزشی هست...خیلی خیلیییی خوب... اما عشقش نیست....راهی به روح دختر نداره....

تینا...
با عقل و منطق و رسم دنیا ببینم بهترین راه رو انتخاب کردم....کسی الان میتونه همراهم باشه که بیتابانه منو میخواد و همه ی زندگیشو داره به پام میریزه...کسی که حتی خیلی از ایده آل های منو داره....اما روح من جایی دیگه گرفتاره...من فقط دوست داشتنم رو به این آدم هدیه کردم اما رمز کلبه ی من دست کسی دیگه امانت موند....
من واسه نشکستن عهدم واسه اینکه دیگه برنگردم واسه اینکه بتونم رهاش کنم خودم رو توی این ماجرای ازدواج انداختم و الان جایی هستم که دیگه نمیتونم پس بکشم اما میدونم اگه به عقب بر میگشتم شاید صبورانه تر برخورد می کردم....

من هرگز با عقل دنیاییم زندگی نکرده بودم....و هرگز استدلال آدمها رو باور نداشتم...اما آخر خودم خراب کردم...فقط با یک لحظه خسته شدن....یک عصبانیت...

تینا...تو رو خدا بدون این حرفا رو که بهت میزنم واسه این نیست که بگم اشتباه میری یا درست....نه...من هیچی نمیدونم...هیچی... چون نمیدونم چه اتفاقی افتاده و چون تو رو باور دارم... باور دارم و اعتماد دارم به راهی که انتخاب میکنی...

فقط دلم رفته به گذشته....به کسی که توی یه مدت کوتاه خیلیییی کوتاه عمیق ترین عشق دنیا رو بهم داد....کسی که فقط زندگی اون میتونه منو بی تاب کنه....

دلم واسش تنگ شده تیناااا....اما دیگه راهی به طرفش ندارم... گچه همیشه منو با روی باز پذیرفته...اما...واسه اینکه اذیت نشهدیگه نمیرم سمتش....میدونی این چقدر سخته؟؟؟
مگه چقدر زنده ام؟؟؟مگه این زندگی چیه؟؟؟مگه تهش چیه؟؟؟؟

ببخشید....ببخشید عزیزم....تو خودت درگیری...منم اومدم واست این حرفا رو زدم....دلم گرفته بود...و جایی نبود واسه آروم شدن....بازم ببخشید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد