امروز اتفاقات این ۲ روز رو واسه مائده گفتم و ناگزیر مرتب ازش می پرسیدم که تو بگو تو بهم بگو دلیل این حرفاش،این تغییراش چیه؟؟؟ 

 

مائده حرف جالبی زد... 

میگفت اولویت هات واست داره تغییر میکنه....میگفت بی ثباتی 

و در این شرایط....کار من فکر من اشتباهه.... 

 

شاید بهترین راه رها کردنته 

شاید باید بگذرم....ساده ی ساده....چون تو دیگه اون اولویت ها و اون فکرا رو نداری... 

 

شاید جواد من...دیگه واقعاْ تغییر کرده... 

 

آه خدای من... 

چه قدر دلتنگشم....  

چه قدر دوووور....  

 

 ..................................................................................................

توی هر خانه همیشه کسی هست که برای خوردن شیرینی وا رفته ته جعبه داوطلب می‌شود،برای خوردن آن بخش نرم‌تر موز که نزدیک است خراب بشود،یا برنج‌هایی که چسبیده به ته قابلمه و سفت شده.این آدم همان است که موقع شام ظرف لب پریده را برای خودش برمی‌دارد و هیچ وقت آن کسی نیست که آخرین کتلت مانده توی ظرف را بر‌دارد. 

نه،اسمش فداکاری نیست،ایثار هم نیست...شاید واقعا برایش مهم باشد که آخرین تکه کیک شکلاتی را بخورد.شاید شیرینی موزی که تنها نوع باقی‌مانده است را دوست ندارد.اما می‌خورد،که می‌خواهد بگوید ببینید من چه مهربانم،چه از خود گذشته ام...اما کسی نمی‌بیند،نمی‌فهمد.کم کم آن آدم برای بقیه تبدیل می‌شود به کسی که شیرینی شکلاتی دوست ندارد،کتلت دوست ندارد،برایش مهم نیست سینه بخورد یا بال... 

**

همیشه همینجوری است،آدم‌ها نمی‌فهمند به خاطرشان از چه چیزهایی گذشته‌ایم،به خاطر اینکه به نظرشان خوب‌تر بیاییم،مهربان‌تر باشیم.کانال تلویزیون را عوض کرده‌ایم و به جای فیلم فوتبال دیده‌ایم،آبی بیشتر دوست داشتیم اما قرمز پوشیدیم،نگفته‌ایم آن کتابی که رویش چای ریخته‌ای هدیه بوده،عزیز بوده...گفته‌ایم حالا مهم نیست،اصلا یکی دیگر می‌خرم. 

اینجوری می‌شود که گاهی خودمان هم دوست‌داشتنی‌ترهایمان را از یاد می‌بریم،خودمان را هم.هیچ‌وقت هم آدم مهربان و دوست‌داشتنی ماجرا،ما نیستیم.آدمی هستیم که می‌شنویم:بدسلیقه.من تعجب می‌کنم از تو.چه جوری اون شیرینی موزی بدمزه‌ها رو بیشتر از این شکلاتی‌ها دوست داری؟

 

...........................................................................................

از ظهر حساااابی دلتنگت شدم 

چندین بار ناخودآگاه رفتم سر گوشی و چشم دوختم به ال سی دی ایییی که دیگه نشونه ای از تو روش نبود... 

حتی یک بار داشتم به پشیمونی میرسیدم از حرفهایی که ظهر زدم 

اما....میدونستم که این کار بهترین راه بود...حتی اگر سخته.... 

 

 این روزهایی که گذشت....همه ی این یک هفته....به اندازه ی سالها از هم دور شدیم.... با هم غریبه شدیم....دنیاهامون برای هم قابل دسترس نبود....سرد بودیم...سرد.... 

 

خیلی دنیال اون جوادی گشتم که آخرین نشانه هاش هنوز توی کلامش بود....برای مردی که به احساسش تکیه کرده بودم و میدونستم براش مهم هستم....برای کسی که بهم گفته بود منو میشناسه و باورم داره....برای همه ی رویاهایی که برام به تصویر کشیده بود.... 

 

گرچه الان بیش از همه ی این روزا دلتنگت هستم چون میخوام صدات کنم و نمیتونم...نباید.... اما حقیقت اینه که من تمام این هفته رو در دلتنگی گذروندم....بودی اما با من نبودی.... و این فقط شکست باورام بود.... 

 

تو به من گفته بودی که طردم نمیکنی....گفته بودی که تنهام نمیزاری....گفته بودی که ازم نمیگذری....گفته بودی که حضورم برات ارزش داره....گفته بودی وجودم واست با اهمیته.... بارها و بارها بهم گفته بودی بی انصافم چون تو رو به عقب هل میدم....نمیزاشتی حتی تصویر جدایی برامون پیش بیاد.... 

اما حالا....همون آدم....هر لحظه شو به جدایی سپرده...و به خاطر ترس جدایی،امروزمون رو به سکوت کشیده....کسی که به من میگفت آینده رو به آینده بسپاریم و امروز رو زندگی کنیم، تنها فرصت با هم بودنمون رو ازمون گرفته بود .... و منو به شدت تمام به عقب روند....من.... منی که میدونست جز اون دیگه به کسی تکیه نمیکنم....منی که ازم خواسته بود همه ی دنیام باشه.... 

 

نتونستم اینطور ادامه بدم...نتونستم بزارم توی منطقت همه ی دنیام رو ازم بگیری....نخواستم توی دو دوتا چهارتای این دنیا حرمت مقدس با هم بودنمون رو از یاد ببری....نتونستم بایستم و ببینم که از یاد بردی که چطور نفس هامون به هم وصل بود....نتونستم بشنوم که بگی من فقط کسی بودم که باعث خوشحالیت بودم...نه....نتونستم خودم رو با این حرفهای شیرین گول بزنم.... 

 

من با تو بودم...هر قدم...تو...با من بودی...هر قدم....چون راز با هم بودن رو میدونستیم.... چون چیزی،چیزی از جنس اون زنجیر....روح ما رو کنار هم قرار میداد....اما امروز میبینم که چیزهایی برات پیش اومده که شاید یا قبلاْ ندیده بودی....یا بهشون توجه نکرده بودی....چیزایی که اون زنجیر رو پاره کرده و حالا....ما فقط مثل دو تا عروسک کنار هم هستیم....شاید راضی هستیم از حضور هم اما....همدیگرو احساس نمیکنیم.... 

 

جواد.... 

من با تو نبودم تا تنها نباشی که تنهایی ویژگی ها آدم هاست....تنها میایم و تنها میریم.... من با تو بودم چون دنیام رو تو محرم شناخت....و من با تو بودم چون گفتی میتونم بفهممت....چون گفتی توی دنیای درونت جایی دارم مخصوص به خودم....چون من شیمایی بودم که باورش داشتی و به خاطر اون باور دوستش داشتی.... 

 

میدونم که اون دوست داشتن دروغ نبود....چون دروغ هرگز نمیتونه اینطور به روح انسان بشینه.... من هنوزم باورت دارم....تک تک حرفهاتو....تک تک احساس هااایی که بهم هر لحظه دادی.... من هنوز باور دارم که کسی بود که میخواست منو از دست اون کابوس ها نجات بده و قهرمان دنیای من باشه.... من هنوزم باورش دارم که حاظر شد تنهااییی هاااشو کنار بزنه و قوی باشه تا دنیای منو نجات بده....من هنوزم باور دارم که احساس قشنگش جایی توی قلب تو هست....حتی اگر منطقت سعی میکنه همه چیز رو پنهان کنه و ازم بگیره.... 

 

من هنوزم بهت ایمان دارم....ایمان دارم به کلامی که روزی برام نوشتی....برای همه ی چیزهایی که نوشتی....همه ی شبهایی که برام لالایی خوندی و بهم دادی....به همه ی دوستت دارم نوشتن هاااات.... 

 

من دلم برای دنیای عزیز و خواستنی جواد تنگ شده....برای آغوشی که مال من بود و همیشه به روم باز بود....آغوشی که منو با همه ی ضعف هاااام میپذیرفت و هرگز ایرادهامو برای عقب زدنم به رخم نمیکشید....من دلم برای اون جزیره ای که منو با خودت می بردی تنگه....اما این ها....نه در هر کلامی جا میشه و نه در هر بودنی....اینها رو فقط احساس صادقت میتونه بهم ببخشه....فقط احساست.... 

 

دلم میخواست می فهمیدی....میفهمیدی که امروز تنها چیزیه که داریم....میفهمیدی که خودت یادم دادی فرداها رو به فردا بسپارم وقتی حتی نمیدونم که فردایی هست یا نه....وقتی جایی ایستادم که یک قدم دورترم رو نمیتونم ببینم....دلم میخواست حرفهای امیر رو بهتر میشنیدی وقتی به هردومون گفت آینده رو رها کنیم....امروز رو به بهترین شکل زندگی کنیم....وقتی توی پریچهر خوندی که عرض مهم تر از طوله.... 

 

تمام این یک هفته دنبال صداقت  حرفهات بودم....میخواستم ببینم دوست داشتن من چقدر میتونه به منطقت غالب شه و یادت بیاره که گاهی آدمها گاهی ارزش ها میتونه ارزش یک کار سخت رو داشته باشه....درست مثل شبی که من با باور اینکه باید زمانی از تو جدا شم اما شجاعت ابراز عشق رو پذیرفتم چون تو برام ارزش این سختی رو داشتی.... مثل روزی که به خدا گفتم که سختیه گذشتن ازش رو میپذیرم برای خاطره هایی که میتونم کنارش داشته باشم و این خاطره ها همون ارزشی هستن که به زندگی من بخشیده میشن....اینکه کنار کسی هستم که باورش دارم....و باورم داره.... و میدونم میتونه بهترین ها رو برام به تصویر بکشه.... 

 

آره....تمام این یک هفته منتظر بودم تا ببینم اون همه احساس رو کجا پنهان کردی...ببینم که تو تا چه حد میتونی دلتنگ گذشته هامون نشی....تا چه حد بودن و نبودن اون چیزهایی که برامون حکم با هم بودنمون بود مهم بوده که به خاطرش تلاشی کنی.... 

 

من منتظر شدم...منتظر جواد...منتظر همه ی احساس جواد....من تلاش کردم...من ازت خواستم....بی غرور....من خودم بودم و بی هیچ سیاستی....همون طور که بهت قول داده بودم.... من تا جایی که تونستم سعی کردم برگردی....اما تو هم با تمام تلاشت مقابلم ایستادی....جواد برای اولین بار کنارم نبودی....مقابلم ایستادی و با دستات منو به عقب هل دادی....و حتی روتو ازم برگردوندی....اما من.... 

 

هنوز هم میدونستم دنیای ما...دنیای منو تو....جایی درون تو هست....حتی اگر مخفیش میکنی....  

 

تو درست میگی....شرایطی که دنیا منو تو رو کنار هم قرار داد به قدری پیچیده است که نمیتونستیم جور دیگه ای با هم باشیم....ما به خاطر خیلی از تفاوت هایی که الان بهتر و بیشتر میبینیمشون باید روز جدایی رو میپذیرفتیم....اما کار تو درست مثل اینه که ما چون میدونیم روزی میمیریم پس نباید هرگز از زندگی لذت ببریم.... 

تو به خاطر اینکه باور کردی باید جدا شیم امروز روی من خط کشیدی....و نمیدونم چرا از خاطر بردی دختری که داری با بیرحمی خطش میزنی کسی بود که دوستش داشتی....کسی بود که بهش گفتی دوباره دوست داشتن رو به یادت آورده....کسی که گفتی تنهاش نمیزاری.... 

 

خدای من.... 

 

جواد....سخته جای من باشی...به خدا سخته باشی و ندونی چرا کسی که به اندازه ی خودت دوستش داری و حتی بیشتر،میتونه چشمهاشو روی تو ببنده و بگذره....میگم چشمهاشو ببنده اما نمیگم نگرانیت به خاطر من نیست....میدونم...میدونم تمام نگرانیت برای منه...اما میگم که چشمهاتو روی دنیایی که با هم قدم به قدم ساختیم بستی و رفتی.... 

 

شاید تو هرگز اوج این دوست داشتن رو حس نکردی....شاید برات فقط یک احساس خاص بوده....شاید واقعاْ هیچ تفاوتی نداره که من نباشم....شاید رفتن اینطور من با رفتن ماهها بعد برای تو تفاوت نداشته باشه....شاید واست مهم نباشه که دلیل جداییمون به ارزش احساسمون نباشه....شاید واست فرقی نکنه که چطور از کنار هم میریم....شاید....شاید من اشتباه کردم!!!! 

 

نه نه.... 

نزار باور کنم که من اشتباه کردم....نزار فکر کنم تو هم غریبه ای بودی و فقط با کلمه ها بازی کردی....نزار فکر کنم ما فقط زمان رو همراهی کردیم.... 

 

بهم نشون بده....نشون بده جوادی که من شناختم حضور داره....هست....حتی اگر جایی دوره... حتی اگر تنها نیست....بزار شبها وقتی به آسمون نگاه میکنم لبخند بزنم از اینکه قلبم سرد نیست....از اینکه کسی که تمام دنیام  رو میشناسه هست....جاییی دور.... 

جواد....من جسم تو رو نمیخوام....منطق تو رو نمیخوام....اما روحت رو...احساست رو...قلبی که بهم دادی رو ازم نگیر....دنیای من...دنیای درون خودت رو ازم نگیر.... 

 

نمیدونیم فردایی هست یا نه....نمیدونیم اون فردا چطور اتفاق می افته....اما....نگو که احساسی که بینمون بود اینقدر ارزش نداشت که امروز رو باهاش سر کنیم....نگو بهم که گذشتن برات اینقدر راحته....نگو بهم که میتونی ساده از دست بدی....نگو که حرفهات....فقط حرف بوده! 

 

دلتنگم... 

دلتنگ همه ی صداقتی که بینمون بود

۵

کارات واسم عجیبه 

و عجیب تر از همه این که....با همه ی اصرار تو به اینکه اشتباه میکنم اما هیچ جایی واسه خودم نمی بینم.... 

 

هیچ تلاشی...هیچ نیازی...هیچ خواسته ای... 

انگار فقط از ترس یه عادت میخوای تمام نشه... 

نمیدونم... 

 

دلم توی یه حبابه 

و خارج از هر چیزی.... 

فعلاْ اینطور بهتره 

وقت هست برای اینکه بعداْ ببینم چی درسته چه غلط 

 

گفتی یه سوء تفاهم بوده 

اما ندیدی به قیمت اون سو تفاهم چطور منو شکستی 

و ندیدی چطور تمام چیزایی که آروم آروم ساخته بودی خرد شد 

 

مهم نیست 

شکستنی باید بشکنه