هفده(روز چهل و ششم)

نمیییییییییییییییییییییییییی خواااااااااااااااااااااااااااااااام 

شانزده(روز چهل و سه)

خسته ام 

خوابم میاد....اما نمی خوام الان بخوابم 

اینم نوع جدیدی از لجبازییه 

حالا با کی و به چه دلیلش دیگه مهم نیست!!!! 

(نه که نمیدونم با خودمه!!!!!)  

 

سرعت پایین نت خونه و ایرادای پی در پی کامی دل و حوصله ای برای نوشتن واسم نمیزاره 

واسه همینم احساس می کنم یه عالمه حرف نگفته تلمبار شده روی دلم! 

اینقدر که حتی با گفتنشون هم اروم نمیشم!!! 

 

توی ۴۰ روزگیه عهدمون اینجا رو بهت معرفی کردم و اومدی... 

نمیدونم خوندی یا نه ... 

اما فکر میکنم باید می گفتم! 

 

دیشب بعد از مدت ها خواب جنگ و فرار ندیدم 

اما به جاش خواب دیدم که تو ازم عصبانی هستی و میری 

و من چقدر احساس خلاء می کردم 

وقتی بیدار شدم باورم نمیشد همه اش فقط یه خواب بود 

 

این چند روز...ناراحتی که برای دوستم داشتم حسابی حالم رو گرفته بود 

و حرفهای تلخ اون...من رو هم حسابی بهم ریخت 

 

من نیاز شدیدی به حضورت و محبتت حس می کردم 

و نیمه های شب بود که فهمیدم دلیل حال خرابم باز هم یک لجبازیه سابقه داره... 

 

درست مثل گذشته وقتی احساس کردم چیزی رو نیاز دارم از خودم می گرفتمش! 

درست وقتی می خواستم فکر کنم که پیش تو ارومم تو رو از خودم میگرفتم! 

 

نمیدونم دلیلشو! 

شاید چون از کودکی دنبال محکوم کردن خودم واسه اتفاقات پیش اومده بودم... 

و فکر میکردم اینجوری دارم تلافی میکنم... 

و این کار...حالا توی نا خود اگاه من مونده.... 

 

وقتی منتظر اون لحظه ای هستم که بگی بیا بغلم...اشک میریزم و توی زدن اون ایکون تردید میکنم....چون فکر میکنم حق من نیست!!!! 

و شاید اینطور تو رو هم به تردید بندازم 

شاید تو هم فکر کنی مشکل جای دیگه است... 

در صورتی که مشکل...فقط منم! 

 

امروزم که سوالی پرسیدی که.... 

دلم نمیخواست جواب بدم...اما دیدم حالا که می پرسی اگه نگم ذهنت درگیر می مونه... 

گفتم و امیدوارم که بتونی درکم کنی و .... 

 

نمیدونم... 

اخه اینم از جمله اون مسائلی بود که همیشه بهت میگفتم مال منه!!!! 

اما....اینم حرفیه که شما اگه بخوای از من حرف بکشی میکشی اخر.... 

بعدم به من میگی بی انصاف 

من بی انصافم که طاقت ناراحتیه تو رو ندارم و زود میگم؟!!! 

یا تو که نگفته هات همیشه نگفته مونده؟؟؟ 

 

بین من و این خلوت بمونه... 

ترس غریبی توی دلم دارم 

ترسی که احساس ضعف بهم داده... 

انگار تاثیر خواب دیشبه 

انگار می ترسم بری و تنهام بزاری... 

 

چی بگم.... 

فقط می دونم دوستت دارم 

نه یه دوست داشتن مادی 

من عاشق روحت هستم... 

اون ادمی که پشت این فاصله ها می بینم... 

صاف و خالص... 

اینجاست که یادم میاد 

مهم رسیدن یا نرسیدن نیست 

مهم بودن یا نبودن نیست 

مهم نزدیکی و دوری نیست 

نه....فاصله ها مهم نیست 

اگر روح کسی رو حس کنی اون میتونه همیشگی باشه 

کنار همه ی دلتنگی هاااااا 

 

من....خدا رو شکر میکنم که بهم این فرصت رو داد 

سختیه این ازمایش رو با جون و دل پذیرفتم چون هر لحظه کنار تو بودن فراتر از ارامشه... 

چون فقط وقتی هستی احساس میکنم از هیچ چیز و هیچ کس نمیترسم 

چون کنار تو خودم هستم 

بی ترس بی تنهایی بی خجالت... 

چیزی فرای این هم هست؟؟؟؟

 

پانزده(روز چهل و یکم)

تهی بودن....بدترین احساسیه که میشه داشت 

و سخت ترین حس برای توصیف کردن.... 

 

سرم رو تکیه میدم به دیوار.... 

غرق میشم توی خودم... 

صدام که می کنن میبینم صورتم خیسه خیسه!!! 

 

میرم سر گوشی... 

می نویسم: بغلم می کنی؟ 

 

و بعد....حذف!   

 

 میرم سر پیام هایی که دارم 

دستم پیش نمیره بازشون کنم.... 

گوشی رو پرت می کنم اون طرف و دراز می کشم

 

چشمامو می بندم 

خیسی اشکم رو حس می کنم 

سردم میشه...  

 

صدای گوشی همه چیز رو میشکنه  

صدای خنده های زشتشون غرورمو شکست... 

یه مزاحم... 

فقط یه مزاحم...  

 

میای نت... 

می خندم...اشکامو پاک میکنم... 

می پرسی...نه...نمیدونم چمه... 

فقط خالیم... 

 

چشمامو می بندم 

دارم سقوط می کنم... 

راه نجاتی نیست... 

امیدی نیست.... 

انگار فقط منتظرم...منتظر اون برخورد سخت.... 

 

فقط یه جمله توی سرم تکرار میشه... 

فروختی؟؟؟؟ 

 ...  

 

میگذره.... 

امیدوارم

 

 

  

چهارده(روز چهلم)

بیش از ۳-۴ ساعته که بیمارستانی 

احتمالاْ از همون وقتی که به من گفتی خسته ای و میخوای بخوابی... 

و من خوش خیال فکر می کردم تو خوابی و منتظر بودم ۳:۳۰ شه بیدارت کنم.... 

 

وقتی خوندم که حال پدرت بد شده و بیمارستانی،همه ی دلم لرزید... 

نمیدونستم باید چیکار کنم...نمیدونستم باید چیکار کنم.... 

هم نگران شدم هم نمیدونستم چی بگم که تو اروم شی.... 

می دونستم...میدونستم پشت کلمه های آرومت اما دلت اروم نیست... 

 

اما...حق با تو بود....کاری از من بر نمیاد...جز دعا.... 

 

خدا رو قسم دادم 

به هر چی می دونستم... 

با همه ی رو سیاهیم... 

خواستم که هر چه زودتر پدرت رو با سلامتیه کامل راهیه خونه کنید... 

 

من اینجام... 

اما دلم هر لحظه پیش توئه... 

گفتی ۶ نتیجه ها میاد....  

 

خدای من....رومو زمین نزنی.... 

دستمو خالی بر نگردونی.... 

چشم امیدم فقط تویی...  

 

میرم یه ختم بردارم...  

شاید اروم تر شم.... 

 

دوستت دارم... 

 

خدای من....خستگی رو از تن مردِ من دور کن و خنده رو به لبش بنشون

 

سیزده(روز چهلم)

گفت:منو ببین و درس بگیر... 

گفتم: چشم... 

 

گفت:راستشو بگو... 

گفتم:آره کسی هست... 

گفت:دوستش داری؟ 

گفتم:خیلی 

 

خواست ازش توضیح بدم... 

گفتم:یادت هست می خواستم چه خصوصیاتی داشته باشه؟...همونه...حتی بهتر! 

گفت:خدا رو شکر....نگرانت بودم... 

 

... 

 

گفت:حواست باشه کنترل احساسات بعد ازدواج خیلی سخت تره.... 

گفتم:من تصمیم گرفتم هرگز ازدواج نکنم! 

گفت:این که شعاره 

گفتم:اما من جددیم... 

گفت:پس سکوت میکنم چون میدونم اینقدر لجبازی که حرف زدن باهات بی فایده است... 

 

گفت:فقط بگو دلیلت چیه؟ 

گفتم... 

گفت:پس چرا عاشق شدی؟ 

گفتم: مقاومت کردم اما نشد....تسلیم شدم و اجازه دادم یه بار توی زندگیم به خودم فرصت عاشقی بدم...این حق منه که به احساس همیشه احترام گذاشتم...  

گفت:خوب پس اخرش چی میشه؟ 

گفتم: ما همدیگرم دوست داریم...این کافیه...اما وقتش که برسه باید بره دنبال خوشبختیش....من میرم کنار....

گفت:از چی می ترسی؟....چرا می خوای مثل من شی؟....چرا با خودت لج می کنی؟...چرا نمی ایستی؟ 

گفتم:نمیشه! 

گفت: نمیخوای... 

 

گفتم:.... 

گفت:نه....ببخشیدا....شما هیچ کدومتون عاشق نیستید.... 

 

گفتم:اینا همه حرفا و تصمیمات منه 

گفت:جای اون هم پس تصمیم میگیری؟ 

گفتم:اتفاقا خودشم همیشه شاکیه از این موضوع 

گفت:تو آخرش اینقدر لجبازی می کنی که زندگیتو خودتو به جهنم می کشونی 

سکوت کردم 

گفت:دعا میکنم همون طور که نتونستی جلوی احساسش مقاومت کنی جلوی این لجبازیتم کم بیاری.... 

خندیدم... 

گفتم:توی لجبازی تا حالا دیدی کم بیارم؟ 

گفت:اما من دعا می کنم... 

 

از زندگیش گفت.... 

کسی که من بی نظیر می دونستمش حالا هر لحظه اش به کابوسی تبدیل شده بود.... 

از پشت مونیتور خیسی اشکاشو حس میکردم و اشک می ریختم...که چرا کاری براش ازم بر نمیاد... 

گفت نهایت تلاششو برای ساختن کرده....اما نشده 

گفت همه ی اینا تقاص یک لحظه اشتباهشه.... 

عجله توی تصمیم گیری 

لجبازی جلوی عشق! 

 

حق داشت.... 

اینقدر یک دفعه ای بود که من نمیتونستم باور کنم و اینقدر یک دفعه دیر شد که نشد جلوش رو گرفت و حالا محکوم به تحمل بود.... 

حالا حتی حق نالیدن نداشت...حق اشک ریختن نداشت...حق از فراق عشق نوشتن هم نداشت..... 

 

باز هم بهم هشدار داد... 

بهش اطمینان دادم که خطا نمیکنم... 

خواستم اروم باشه و بدونه که برای من همین عشق کافیه.... 

نوشتم که احساسم فرای حد و مرزای این دنیائه...و زمان و مکان و حتی مرگ هم نمیتونه خدشه ای بهش وارد کنه.... 

و اونم مثل گذشته بهم گفت:هنوزم خدای احساسی...مواظبش باش....خدا به هر کسی نمیدتش.... 

 

رفت... 

و منو با غم غریبی تنها گذاشت.... 

نمیدونم به غم غریب دل خودم دل بسپارم یا به درد دل دوستم اشک بریزم.... 

اشک امان فکر نمیده.... 

 

خدایا....خدای مهربون من.... 

نزار توی این تنهایی از پا بیفته....رهاش نکن... 

دل مهربونش تاب این غم رو نداره... 

به این درد امتحانش نکن... 

 

خدای من.... 

دلم رو لایق عظمت عشقم بکن.... 

تا زنده ام این عشق رو ازم نگیر.... 

تنهایی هام بی عشقش منو به بیراهه های گذشته می کشونه 

 

خدایا 

مواظبش باش 

دست تو سپردمش با همه ی عشقم