پرم از احساس غربت 

پر از تنهایی 

پر از سکوت  

 

حرفی نیست....  

 

حقیقت تلخی بود ....  

من....کسی که تو بخواهی نیستم

 گرچه تو همه ی خواسته ی منی....  

 

بار سفر بستن کار ساده ای نیست

 

دیشب حس و حال خاصی داشتم.... 

زل زده بودم به عکست توی گوشیم و انگار توی دلم داشتم باهات حرف میزدم... 

 

وقتی میس کالت رو گرفتم گوشی رو مثل هر شب زیر بالشم گذاشتم و به فکر رفتم.... 

 یادم نیست چقدر طول کشید تا خوابم برد اما خوب یادمه که تمام شب کنارم حضور داشتی.... مهربون و صمیمی... 

 

درست به خاطر ندارم که چه اتفاقاتی می افتاد اما یادمه من از چیزی می ترسیدم شاید هم نگران بودم و تو سرم رو توی سینه ات پنهان کردی و من اشک میریختم... 

اما یه چیزی خیلییییی خوب بود...اینکه اشک میریختم اما غمگین نبودم...میترسیدم اما ته دلم آروم بودم....یادمه خوب یادمه که صدات وقتی توی گوشم زمزمه میکردی چه نیروی عجیبی بهم میداد..... 

 

یه بچه ی کوچیک هم بود....یادم نیست دختر یا پسر...اما براش نگران بودم....یادم نیست نسبتش با من چی بود....نمیدونم اون بچه کیه...فقط میدونم که سفت بغلش کرده بودم انگار میخواستن بهش صدمه بزنن... 

این چندمین باره که خواب میبینم که میخوان بچه ای رو اذیت کنن و من نگران اون بچه ام.... ولی تعبیرشو نمیدونم.... 

  

امروز با اینکه همچنان بدن درد و ضعف سرماخوردگی دارم اما سر حالم...بعد از مدتها ۳ ساعت پشت سر هم درس خوندم و احساس رضایت میکنم.... 

 

وااااااااااااااای....امروز چشمای اون دختر بچه توی کلینیک چقدر غمگین بود.....چقدر دلم گرفت....چقدر بدم اومد از زنی که میتونه اسم مادر رو روی خودش بزاره اما دلش ظرفیت مادر بودن رو نداره....خدایا...چرا بعضی آدما اینقدر قدر نشناسن آخه.... 

دلم میخواد هر کار میتونم واسه مدیسا کوچولوووم بکنم.... 

 

.... 

چرا مریض شدی خوب/؟؟؟؟ مگه بهم قول ندادییییییییییی؟؟؟حالا خوبه گریه کنم؟؟؟؟ 

....

تا وسطای شب بیدار بودم و فکر میکردم....به همه چی...و البته هیچی... 

دیر بیدار شدم و  به شوق اینکه اسم تو روی صفحه ی گوشیم مونده رفتم سرش...اما خبری نبود.... 

پیش خودم گفتم حتما تو هم خواب موندی....اشتیاق عجیبی داشتم که امروز رو تو برام شروع کنی....صبر کردم...اما...خبری نشد... 

 

نتونستم جلوی نگرانیمو بگیرم...یادم اومد دیشب گفتی قلبت*** درد گرفته....بهت اس دادم...بعد از ۲ تا اس ام اس یه میس کال زدی...بازم خدا رو شکر کردم که خوبی...و خواستم که اگر کاری داشتی بیای مسنجر....فکر میکردم حتما تو هم مثل من بیقرار میشی وقتی نمیتونیم با هم حرف بزنیم.... 

 

تا الان صبر کردم....اما....دیگه نتونستم جلوی این احساس بد رو بگیرم....نتونستم نگم که .... نه.....نتونستم نگم....همون طور که الانم نمیتونم بگم.... 

  

 

***نوشتم قلبت...یهو نگران شدم...داشتم میرفتم بالا که بهت زنگ بزنم و مطمئن شم این بی خبری هااا به خاطر مشکلی نباشه...که اومدی نت...و با لحن عصبانی بهم میگی چرا نمیگم چی شده....و لحنت عجیب دلم رو به درد میاره....توی دلم میگم:اینه حقه تو؟؟؟ !!! 

 

بعد....به خودم فکر میکنم....و به همین دلی که نمیتونه ناراحتیتو طاقت بیاره....حتی وقتی دلگیره...چشمامو می بندم و تصمیم میگیرم همه چیز توی دلم باقی بمونه....  

 

یه عهد بین من و دلم و خدا....که باید مواظب باشم نشکنه.... 

به هیچ قیمت

 

بیست و چهار(روز هفتاد و چهارم)

یه شبایی مثل امشب نیاز دارم به حضورت....نیاز دارم احساست کنم.... 

نیاز دارم صدای قلبت قفل سکوت دنیامو بشکنه... 

 نیاز دارم سرم رو روی شونه ات بزارم و کنار گوششت زمزمه کنم....تمام نگفتنی هامو... 

تمام رازهایی که توی رویاهام حضور دارن و قدرت بیانش رو ندارم 

 

 

امشب دستهام دستهای تو رو جستجو میکنه... 

قلبم تند میزنه...خیلی تند... 

 

امشب بیتابم 

بیتاب حضورت....بیتاب کنار تو آروم شدن...بیتاب آغوشت... 

 

دفتر قدیمیم رو باز میکنم...پر از احساسای مختلف...پر از حرف...پر از خواستن... 

اما چرا حالا...چرا حالا که تو هستی و من احساس میکنم کاملم نمیتونم چیزی بگم؟؟؟ 

چرا نمیتونم برات از قلبم بگم؟؟؟ 

چرا نمیتونم رویاهامو واست بگم؟؟؟ 

چرا قدرت ندارم واست بنویسم؟؟؟ 

 

وقتی نمیتونم بهت بگم چطور کنار تو میتونم خودم باشم....وقتی نمیتونم بهت بگم کنار تو خنده ام واقعاْ خنده است و گریه ام هم ....وقتی نمیتونم بهت بگم یه قلب مرده رو دوباره زنده کردی.... وقتی نمیتونم بگم من با تو یه بار دیگه به کودکیم برگشتم....دنیایی که سالها پیش ازم بیرحمانه گرفته شد....وقتی تو آغوش تو نه می ترسم نه تنهام اما قدرت وصف احساسم رو ندارم.... از ناتوانیم... از کلمه ها دلم میگیره.... 

 

  

ممنون که هستی تا زندگیم معنای قشنگ تری داشته باشه... 

بیست و سه(روز هفتاد و دوم)

تازه اومدم خونه....بعد از یه روز با مشغله ی فکری زیاد.... 

یه چایی داغ با نبات غلیظ آماده کردم و نشستم اینجا....نشستم تا بتونم خط به خط فکرم رو به کلمه ها تبدیل کنم تا شاید...شاید از این دغدغه ها کمی راحت شم... 

 

نمیدونم ایراد از خانواده ی من بود که زیاد از حد بهم یاد دادن که باید به خودم و شخصیتم احترام بزارم و از آدمها بخوام احترامم رو حفظ کنن یا ایراد از آدمهاییه که گاهی یادشون میره فقط آدمن...نه بالاتر.... 

نمیدونم ایراد از تربیت منه که یاد گرقتم به بزرگ و کوچک پیر و جوون پولدار و بی پول رئیس و خدمه با احترام برخورد کنم با هم فرقی نداشته باشن یا از اونایی که با یه عنوان که قراره بعداْ بهشون داده بشه امروز خودشون رو به حق می دونن که فقط خودشون مهم باشن و بقیه بی اهمیت.... 

 

نمیدونم...اما اینو میدونم که خوبه آدم یاد بگیره با هر کس چطور برخورد کنه...شاید این هم گوشه ای از معماهای این دنیائه....ببینی...درک کنی...قضاوت نکنی...و خودت باشی... همونی که می پذیری.... 

 

همه ی دغدغه ی فکریم حتی همه ی اون دردی که توی پام حس میکردم و نمیخواستم بهش توجه کنم در برابر حس پر از دلهره ای که تو توی دلم ساختی برابر نیست.... 

با وجود همه اشون هنوزم می تونستم بخندم...هنوزم آرامشم مال من بود...آروم بودم چون میدونستم خلوتی دارم که تو در آن با منی....متعلق به من و تو و جدا از همه ی دنیا.... 

اما حرف تو...تمامش رو ازم گرفت....نگرانم کرد...نه....ناراحت نشدم...اما نگران شدم.... نگران حرفهایی که زدی...نگران از چیزی که نمیدونستم چیه و میتونه چه عواقبی داشته باشه.... 

 

نخند....بهم نگو حساسم....باشه قبول...هستم...خیلیییی حساسم...اما جایی نیستم که بتونم حساس نباشم....وقتی نفس نفس وجودم به تو زندگی تو خوشحالیه تو موفقیت تو گره خورده چطور میخوای نگران نشم؟ 

 

نه نمیگم سکوت کن...اما میگم جایی که درسته کاری کن....توی راهی باش که اهدافته... نه یه آرمان... 

 

منتظرم بیای.... 

منتظرم تا حرفهات آرومم کنه....منتظرم تا غرق شم توی حضور تو.... 

منتظرم تا احساست کنم....با ذره ذره ی احساسم.... 

 

دوستی واسم نوشته بود عشق وجود نداره...عشق همون دوست داشتنه.... 

یکه خوردم...فکر میکردم هنوز اینقدر گیج هستم که ندونم عشق چیه و بخوام اظهار نظر کنم....اما دیدم با اطمینان واسش نوشتم که گرچه میشه کسی رو به نهایت دوست داشت و تقدس این حس کم ارزش تر از عشق نیست گرچه میشه دوست داشتن بی قید و بی بهانه باشه درست مثل عشق....گرچه دوست داشتن میتونه اونقدر به اوج برسه که از نظر اندازه با عشق برابری کنه اما چیزی که این میون این ها رو از هم جدا میکنه جنسشونه....نوعشونه....ذاتشونه.... ماهیتشونه....جوری که اصلا نمیشه کنار هم مقایسه شون کرد چون از یک نوع نیستن.... 

 

و بعد خودم نشستم به حرفهایی که زدم فکر کردم....نمیدونم اون لحظه این حرفها رو با چه استدلالی گفتم اما الان میدونم شناخت عشق توی هیچ منطق و استدلالی نمی گنجه فقط کافیه تجربه اش کرد....اونوقته که میشه ساعت ها ازش نوشت و خوند....