-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 19:36
چند شب پیش...هنوز ماه رمضون بود...با پیام تو سراسر راه اشک ریختم و شب توی نت دیدمت.... اولین بار بود اینطور به باد انتقاد گرفتمت و به سخت ترین حالت ممکن حرف زدم.... دفاع می کردی اما درست مثل کسی که نمیدونه چه زخمی به کسی زده.... نه.... حقیقت همین بود....نمیدونستی چه کردی مدام حرفای گذشته رو می زدی وابستگی سختی آینده...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 مردادماه سال 1389 19:22
یه بغض خفه شده توی گلو یه اشک محصور شده توی چشمام دو تا چشم که مات و مبهوت به گوشی و متنش نگاه می کنن لبایی که میلرزن از ناباوری و دلی که جون داد میفهمی بی انصاف؟؟؟ میشنوی بی معرفت؟؟؟؟ میبینی چه کردی یا باز توی سیاهیه دورت اینقدر خودتو غرق کردی که حتی نمیبینی چه به روز من آوردی؟؟؟؟ بازم باید سکوت کنم؟ نه....به خدا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 مردادماه سال 1389 23:54
دلم میخواد سرت داد بزنم! همین این آخرین حرفم بود
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 21:08
امروز با شفیعی دعوای اساسی داشتیم سر مسائلی که پیش اومد یا بهتر بگم پیش آورد سر حرفایی که زده شد و رفتارای زشتی که داشتن همه اشون بهش نگفتم به کسی اصلا نگفتم اما خودم می دونستم پایه ی همه ی ناراحتی هام رفتار زشتی بود که در مورد تو انجام داده بود و در اصل به من بی احترامی کرده بود اما اونم کم نیاورد و دست پیش رو گرفت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 مردادماه سال 1389 08:52
وضعم این روزا خیلی بده... اینو جز خودم و تو کسی نمیدونه تو میدونی چون حالتهای عجیبمو دیدی و خودم برات نوشتم.... از دیگران انتظاری ندارم چون همیشه ازم دور بودن و فرصت نداشتن تا بفهمن داره چی بهم میگذره اما سوال همه ی این روزا اینه که تو چرا اینطور هستی؟ فقط وقتی شکایتی میکنم جواب میدی که:من با تو هستم!!!! آخه چطوری؟...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 مردادماه سال 1389 23:58
تاروت گرفتم به نیت این احساسی که نمیدونم قراره با من چکار کنه حرفهای عجیبی بود عشق بردباری انتظار فرافکنی.... بازم حرفم رو شکستم بازم این من بودم که اومدم بازم بهم گفتی خسته ای اما همیشه پشتمی....تا زنده ای بهت گفتم تنها کسی هستی که بهش اعتماد دارم و می تونه ازم محافظت کنه بازم چشمامو بستم و احساست کردم و آروم شدم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 تیرماه سال 1389 01:14
این بار با خودم....با تو.... با هر دومون.... نه....قهر نیستم.... دلم شکسته.... بدجووووور به قدری از خودت منو روندی که نمیتونم حتی یک قدم بهت نزدیک تر شم چرا؟ سزای من رو در سقوط دیدی با معرفت؟؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 تیرماه سال 1389 09:03
می رسد روزی که فریاد وفا را سر کنی می رسد روزی که احساس مرا باور کنی می رسد روزی که نادم باشی از رفتار خود خاطرات رفته ام را مو به مو از بر کنی می رسد روزی که تنها ماند از من یادگار نامه هایی را که با دریای اشکت تر کنی می رسد روزی که تنها در مسیر بی کسی بوته های وحشی گل را ز غم پرپر کنی می رسد روزی که صبرت سر شوددر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 15:08
میشینم بی هدف آرشیو میخونم.... توی خاطره هامون غرقم که اس ام است میرسه.... چی شده که یاد من افتادی؟؟؟ نکنه دلتنگیم این بار اونقدر قوی بود که تو رو به یاد من انداخت؟ بهت میگم...تعجب میکنی از سوالم...شاید انتظارش رو نداشتی...شاید چون خبر نداری این ۲-۳ روز چی کشیدم دور از تو.... شاید ذوقت رو هم کور...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 14:25
بازم من....بازم رویای شیرین تو و بازم یه دنیای سراسر آزادی چه سخت بود اسارت.... چه سخت بود دوری.... دیگه به سادگی از دستت نمیدم.... دوستت دارم حتی وقتی با من نیستی.... همین رویاتو دوست دارم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 خردادماه سال 1389 15:54
چه سخته در میان جمع بودن.... ولی در گوشه ای تنها نشستن.... حال خوبی نداشتم....درست مثل پرنده ی زخمی خودم رو به میله های قفس میکوبیدم و زخمی تر میشدم.... پیش دوستت بودی.... زنگ زدم تا شاید صدای همیشه مهربونت منو از این وضع رها کنه.... تا زنده به گوری فاصله ای نداشتم.... اما صدات....هق هقم رو بلند تر کرد و دل تو بود که...
-
برای یک دوست
چهارشنبه 5 خردادماه سال 1389 14:29
نوشتم....بیشتر از نیم ساعت طول کشید...برای منی که در لحظه حس میکنم و در همون زمان می نویسم...بی فکر...بی تصمیم.... بی جستجوی واژه ها.... اما این بار خیلی طول کشید....چون دستام میلرزید از چیزایی که می نوشتم....تمام بدنم می لرزید...حتی اشک روی صورتم... میدونستی مخاطبم تو بودی؟؟؟ میدونستی ؟؟؟ نه...نمیدونم.... اما...
-
راز
دوشنبه 3 خردادماه سال 1389 16:08
خواستم بدونی به اندازه ی همه ی قلبم بهت سپردم تا در حد توانش زخم هاتو آروم کنه شاید موفق نبودم...شاید خیلی کم بودم.... شاید نمیتونستم محرم اون زخم ها باشم....شاید... اما با همه ی داشته هایی که واسم مونده بود.... با همه ی توانم....سعی کردم....حتی اگر کم بودم...و این کم بودن تقصیر من نبود.... هر جایی هر لحظه ای که غمی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1389 09:30
وقتی دل از همه جا می برم به اینجا به تنها جایی که برای با تو بودن دارم رو میارم وقتی میخوام از دلتنگی ها و درموندگی هام با کسی بگم و به رسم همه ی روزهای عاشقیم اسم تو روی زبونم میاد....جایی غیر از اینجا ندارم که برم.... دلم خیلی گرفته جواد.... دلم برای شنیدن صدای خنده هات لک زده....برای هر لحظه ای که صدام...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 10:08
وقتی به یاد می آورم که دیگر نیستی بغض رفتنت ،نفس کشیدن را از خاطرم محو می کند وقتی به یاد می آورم که دیگر فاصله ی میان ما تنها کیلومترهای جاده ها نیست.... وقتی بی تابانه جستجوی می کنم و می فهمم خیال عبثی است پیدا کردنت خدای من.... عشقم....قلبم....وجودم.... همه را یک باره به تو می سپارم می دانم بهتر از من محافظتش می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 فروردینماه سال 1389 15:28
خوشبختی مثل یخ می مونه که اگه وقتی توی دستته ،مشتتو گره کنی و بخوای محکم نگهش داری ،آب می شه و فقط سردی و کرختیش توی حافظه دستت باقی می مونه.دوست داشتن تو هم عین خوشبختیه.می خوام لبریز بشم از تو تا بگم دوستت دارم تا ذره ذره تو رو نفس بکشم تا یه وقت چشم باز نکنم ببینم فقط توی خاطرم ،جا خوش کردی.... .... چشمامو که باز...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 فروردینماه سال 1389 15:25
این روزهایی که درد قلب امانم رو میبره و شب تا صبح بیدارم... این روزهایی که هر لحظه تنهایی برایم پر از آرامشه و هر جمع بالای یک نفر برام عذاب.... این روزهایی که ساکتم و سکوتم به علامت رضا معنا شده... این روزهایی که خسته هستم از هر تلاشی برای چیزهایی که میخوام این روزهایی که فقط دیگه توان مبارزه با دنیا رو ندارم دارن به...
-
خط آخر
سهشنبه 3 فروردینماه سال 1389 19:01
کی فکرشو می کرد که خط آخر قصه ی پر هیاهوی من و تو فقط و فقط یک سکوت تلخ باشه؟ کی فکرشو میکرد عشق عمیقی که با تک تک ذرات وجودم لمسش کردم منو آن چنان مسخ کنه که بی صدا رهاش کنم؟ کی فکرشو میکرد واژه های تو آنقدر تغییر کنه که دیگه نشه نشونه ای از رویاها پیدا کرد؟ راه رو گم کردیم... و حتی تلاشی برای دوباره پیدا کردنش نمی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 21:05
امروز اتفاقات این ۲ روز رو واسه مائده گفتم و ناگزیر مرتب ازش می پرسیدم که تو بگو تو بهم بگو دلیل این حرفاش،این تغییراش چیه؟؟؟ مائده حرف جالبی زد... میگفت اولویت هات واست داره تغییر میکنه....میگفت بی ثباتی و در این شرایط....کار من فکر من اشتباهه.... شاید بهترین راه رها کردنته شاید باید بگذرم....ساده ی ساده....چون تو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 اسفندماه سال 1388 20:06
از ظهر حساااابی دلتنگت شدم چندین بار ناخودآگاه رفتم سر گوشی و چشم دوختم به ال سی دی ایییی که دیگه نشونه ای از تو روش نبود... حتی یک بار داشتم به پشیمونی میرسیدم از حرفهایی که ظهر زدم اما....میدونستم که این کار بهترین راه بود...حتی اگر سخته.... این روزهایی که گذشت....همه ی این یک هفته....به اندازه ی سالها از هم دور...
-
۵
سهشنبه 4 اسفندماه سال 1388 18:33
کارات واسم عجیبه و عجیب تر از همه این که....با همه ی اصرار تو به اینکه اشتباه میکنم اما هیچ جایی واسه خودم نمی بینم.... هیچ تلاشی...هیچ نیازی...هیچ خواسته ای... انگار فقط از ترس یه عادت میخوای تمام نشه... نمیدونم... دلم توی یه حبابه و خارج از هر چیزی.... فعلاْ اینطور بهتره وقت هست برای اینکه بعداْ ببینم چی درسته چه...
-
۱
جمعه 30 بهمنماه سال 1388 23:39
امشب بهم گفتی مدتی هست فهمیدی من انتخابت نیستم گفتی تفاوت داریم گفتم باید برم گفتی بی من چیکار کنی؟...گفتی همه چیزتم.... گفتی بمون...حالا نه موندم اما مردم مردم و برات دعا میکنم تفاوت من و تو چیزی نباشه که روزی پشیمونت کنه دیگه از تو بریدم گرچه تا ابد مرد منی و عاشقتم واااای که بی تو می میرم وااای که فردا بی تو اون...
-
روز صد و نهم(روز آخر)
پنجشنبه 29 بهمنماه سال 1388 12:46
امروز صحبت کردیم و من فهمیدم وضعیت خانوادگی...مالی....شغلی...تحصیلی.... اینا چیزایی هستن که باعث میشن نتونی به هیچ کسی تعهد بدی.... هیچ کس! حرفهای نگفته ی همه ی این مدت رو گفتم....حتی قصه ی اون متن.... دیگه چیزی واسه گفتن ندارم... قرار شد از این به بعد مثل یه خواهر و برادر باشیم و من چقدر خلاء حضورت رو از همین حالا...
-
روز صد و هشتم
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1388 19:40
دیشب این موقع ها آخرین دقایق با هم بودنمون رو میگذروندیم... و غم غریبی که توی دل هر دومون بود.... چشمام...بیقرار بیشتر دیدنت بود و دستام....می لرزید... رفتی و با رفتنت تمام قلبم رو به همراه بردی حالا....امشب و الان بهتر از گذشته میدونم که غیر از تو هیچ کس نمیتونه منو به این بی قراری و عشق برسونه.... جز تو دیگه قلبم رو...
-
روز صد و یکم
پنجشنبه 22 بهمنماه سال 1388 00:51
دلم گرفت دلم از اینکه توی شوق و ذوقت جایی واسه بودن ندارم گرفت دلم گرفت که نمیبینم احساساتت رو دلم گرفت که دستام از سرما یخ زده....
-
روز صدم!
سهشنبه 20 بهمنماه سال 1388 14:20
دیروز برای اولین بار از هم سوالات جدی پرسیدیم من از اولویت های تو پرسیدم و تو از اینکه بحثای سیاسی چی میشه و آیا اولویت های من تغییر میکنن یا نه و اینکه به بچه ها چی میگم؟!!! اصلا نمیدونم چقدر جوابهام به چیزی که انتظار داشتی نزدیک بود اما زیاد هم کنجکاوی نکردم.... کلافه بودی...گفتی چون متاسفانه انتخاب واحدت با مشکل رو...
-
روز نود و هشتم
یکشنبه 18 بهمنماه سال 1388 15:18
یه حس بد...یه حس سرد....این روزا رو با همیشه واسم متفاوت کرده شاید همون تردیدی که تردید دارم توی تو میبینم یا نه.... قراره بیای...به اصرار من...برای کار نرم افزار... میخوام زودتر ببینمت... میخوام بفهمم تکلیف چیه... میخوام از نزدیک مطمئن شم که تا کجا میشه روی خودم روی تو حساب کرد هفته ی دیگه سه شنبه امیدوارم بشه......
-
روز نود و ششم
جمعه 16 بهمنماه سال 1388 01:03
چه انتظار بی پاسخی بود حس حضور تو توی کلبه ی مشترکمون... گاهی مثل الان به سرم میزنه برم و حذفش کنم اما هر بار توی دلم میگم:بچه نشو....صبور باش...باید احساس نیاز کنه...باید خودش بخواد...نه واسه انتظار و ناراحتی تو بیاد طرفش.... گاهی مثل دیروز و امروز حس میکنم از تو تا من فاصله خیلییی زیاده گرچه از من تا تو راهی...
-
روز نود و چهارم
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1388 15:43
به مامان گفتم در حضور مامان بزرگ حالا میدونن کسی توی زندگیمه که دوستش دارم کمی نگرانم اما...پشتم به خدا گرمه.... همه چیز دستش سپرده شده ... نمیدونم چرا واکنش تو واسم عجیب بود....یه حس سرد.... انگار باعث شد تمام انرژیم خالی شه ترسیدم از اون همه اعتماد به نفسم ترسیدم اما دلم به خدا گرمه اون همراهیم میکنه پس حتماْ هر...
-
روز نود و دوم
دوشنبه 12 بهمنماه سال 1388 19:47
بهت پیشنهاد دادم که نرم افزار تیم رو بسازی.... و اینکه مهندس تیم باشی.... و اینکه سایت رو هم تو طراحی کنی.... و اینکه...عضو تیمی باشی که هستم... آخه لذت غریبی داره با تو همکار بودن... نمیدونم میشه یا نه... اما از خدا خواستم که بشه خوشحالم و دوستت دارم.... تا بی نهایت هااااا.... ممنون مرد خوب من!