امروز با شفیعی دعوای اساسی داشتیم 

سر مسائلی که پیش اومد یا بهتر بگم پیش آورد 

سر حرفایی که زده شد و رفتارای زشتی که داشتن همه اشون  

بهش نگفتم به کسی اصلا نگفتم اما خودم می دونستم پایه ی همه ی ناراحتی هام رفتار زشتی بود که در مورد تو انجام داده بود و در اصل به من بی احترامی کرده بود  

 

اما اونم کم نیاورد و دست پیش رو گرفت 

اونقدر باهام بد حرف زد که دیگه ترجیح دادم سکوت کنم و بزام توی افکار خودش بمونه  

 

اما حالم خیلی بد بود و هست 

خیلیییییی 

 

چندین بار دستم رفت سر گوشی 

دلم میخواست بهت زنگ می زدم و صداتو میشنیدم و گریه میکردم 

بدجور ریخته بودم به هم 

اما تا این لحظه که موفق بودم مثل خودت باشم و دور بایستم  

 

سخت بود 

سخت بود که میخواستم باشی و کنار میکشیدم 

بهناز میگفت نکنم این کار و 

میگفت هر وقت نیاز داشتی باشه برو سمتش میگفت نجنگ 

اما.... 

دلم نمیخواد بی شخصیت باشم و تو رفتارت فقط همین احساسو بهم میده  

و این فقط داره منو ضعیف تر از همیشه ام میکنه 

 

یادت هست بهم میگفتی من دختر قوی ای هستم؟ 

اما همه ی قدرت من تو بودی 

بودنت بهم شهامت میداد که زندگی کنم و امیدوار باشم 

که همه چیز رو بپذیرم در ازای اینکه تو هستی 

حتی اگر مال من نیستی 

حتی اگر با من نیستی 

اما جایی دور هست که من توش ارزشی دارم.... 

که امروز فهمیدم اونجا هم نیست....خیلی وقته نیست 

 

این روزا اصلا قوی نیستم 

چون پشتم خالیه 

تا تکیه گاهی برای بلند شدن پیدا کنم مجبورم طاقت بیارم 

 

خدا کنه خطا نرم 

 

امروز مدام تکرار میکردم که: 

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند.... 

 

 

و مدام به خودم میگم حواسم جمع باشه هر سمتی نرم 

امروز از همه ی آدمای نزدیکم ترسیدم 

بخصوص از پسرا 

 

خیلی ضعیف شدم 

خدا کمکم کنه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد