نه(روز بیست و یکم)

دیشب....عجب شبی شد!

خوب شد که اومدی نت....خوب شد که به حرفم اوردی 

و گرنه اون بغض و اشک های نا تموم حتماً منو به انتها می رسوند... 

 

اولش هر چی پرسیدی نمی تونستم حرف بزنم... 

میخواستم....اما نمیشد! 

به بن بست رسیده بودم....به سکوت....به تنهایی 

اما حضورت...حرفات...نگرانی هات...بلاخره منو به حرف اورد... 

و باز هم کنارت اروم شدم 

باز هم بهت گفتم که چه بی حد می خوامت 

و چطور ذره ذره ی وجودم میلرزه در برابر نا ارومیت! 

 

گفتی:تو هم فکر نمیکردی روزی کسی بتونه اینقدر نگرانت بشه....گفتی حس عجیبی داری... مثل حسی که در گذشته تجربه کردی.... و این یاد اوری غمگینت کرد.... و من هم با غم تو غمگین شدم... 

 

باهات حرف زدم...گفتم خودت انتخاب کن... و گفتی میخوای بیشتر حسم کنی.... 

خواستی بخندم...خواستی نشونت بدم که میتونی ارومم کنی... 

و من اروم شدم... 

 

شب...مثل همیشه کنارم بودی و من توی رویای قشنگمون خوابیدم....در اغوش تو....با نوای لالایی تو...با بوسه های شیرین تو...با عشق تو...  

 

ج:عزیز دلم بیا بغلم...میخوام با نوک انگشتام گونه هاتو نوازش کنم...میخوام گونه هاتو غرق بوسه کنم...و باهات حرف بزنم 

تو همه ی دنیای منی...توی اغوشم رها شو...بوسه هات واسم یه دنیا می ارزه و لبخندت...دوستت دارم 

تو هر شب با من تووو اون جزیره ای...با هم تووو چمنزارش دراز میکشیمو سرتو میزاری رو سینه ام با هم توی ساحل قدم میزنیمو با هم قلعه ی شنی میسازیم   

من:تو مرد رویاهای منی...مرد همه ی دنیا و زندگیم...دوستت دارم...تا همیشه! 

تو هم جایگاهت تنها خواست خودته...یه جایگاهه مقدس...منم دوستت دارم...به اندازه ی همه ی عمرم دوستت دارم....همه ی زندگیم...

 

امروز...چقدر خندیدم!....اما بی اینکه بهت بگم... 

ازت پرسیدم که برای عروسی چی بپوشم؟... 

گفتی شکیل باشه و پوشش مناسبی داشته باشه... 

خوب من که نفهمیدم شکیل یعنی چی....اما....ای وای که همه ی لباسای من باز بودن.... میدونستم تو دوست نداری... و خوب این اولین بار توی زندگیم بود که میخواستم پوشیده باشم... اولین بار بود که حس تعهد و تعلق داشتم.... 

 

که نوشتی: نمیخوام...هیچ دلم نمیخواد با یه لباس باز بری عروسیه مختلط شیما! 

 

و وقتی پرسیدم که روسری هم باید سر کنم یا نه(خوب اخه ما توی عروسی ها نمیپوشیم خو) 

گفتی که:منظورم از شکیل لباس زیباست و برازنده ی شیمای من....اوهوم...ازت میخوام روسریم سرت کنی...خوب اونجا پره از نا محرم... 

 

و منم که مثل همیشه:هر چی اقامون بگه:دی 

 

این غیرتت خیلییی به دلم میشینه....این که واست مهمه...این که به خاطر تو پوشیده تر از قبل باشم بهم لذت میده....مامان امروز چقدر تعجب کرده بود وقتی گفتم باید حتماً استین لباسمم بلند باشههههه:دی 

 

شب هم که مطابق معمول جیغم رفت بالا که:بعضیا خانومشونو فراموش کردن،بهش توجه نمیکنن بچه عقده ای میشه 

 و تو:عزیز دلم کی فراموشت کردم؟بچه؟ ا راستی بچه مون پسره یا دختر؟  

من:نمیخوااااام

ج:بداخلاق نشو دیگه...بوس...بیا اشتی...قربونت برم باهام قهر نکن دیگه 

من:هییییش کی منو دوست نداره اصنم...هیش کی به من محبت نمیکنه 

ج:من دوستت دارم...بیا بغلم....عزززیزم بخند دیگه...خانومی بوست کردم دیگه...بیا...بوس 

 

و من...باز هم از این شیطنتام خندیدم... چه لذتی داره کنار تو با تو خندیدن....چه لذتی داره عشق ورزی با تو.... 

 

کاش میدونستی....به تمام روحت،تمام میشم! 

هشت(روز بیستم)

امشب غم غریبی دارم 

غمی که خارج از توان تحملمه...شاید چون پرم از دلشوره ای که دلیلش رو نمیدونم..... 

 

ظهر ازت خواستم نظرت رو در مورد سفر اهواز ما بگی... و تو...خوب فهمیدم که دوست نداری...اما بعدش سکوت...و عصر....تو رو پر از غم دیدم... 

میگفتی خوبی اما واژه هات به من میگفتن که تو اروم نیستی و من بیقرار شدم... 

 نوشتی: 

ج:چشماتو ببند تا بیام پیشت ...

ج:تو که کنارم باشی من ارومم... 

ج:نگران من نباش عزیزم... من خوبم و ارومم...باشه؟....قربونت برم تو اروم باش 

ج:ا؟...الان دعوام کردی؟ اشتی باشه؟؟؟....بزار یک کم زمان بگذره...تو نامحرم نیستی به من که...میگم....اینجوری نشو دیگه...باشه شیما؟ 

ج:شیما من تحمله هر ناراحتیو دارم مگر ناراحتی تو مگر اینکه تو تنهام بزاریو سکوت کنی 

 

و.... 

 

میخوام بهت حق بدم...میخوام اروم باشم تا وقتی بهم بگی...اما چطوری؟؟؟...چطوری میگی من درونتم اما تو اروم نباشی و من از ارامش بگم؟...چطوری وقتی روح تو هر لحظه به من پیوند خورده می خوای طاقت بیارم این وضعو؟؟؟ 

 

یک کم بی انصافی.... 

یا شایدم هنوز حد احساس منو نمیدونی... 

به من میگی نگرانیتو نمیدونم...اما خودت چی؟؟؟ 

 

دلم اروم نیست...اشکام داره میریزه و سکوت کردم...دیگه بهت اصرار نمیکنم.... 

خالیم.... 

احساس تهی بودن دارم... 

انگار که زیر پام خالی و حتی تو هم دستاتو پنهان میکنی تا من بیشتر و بیشتر غرق شم.... 

 

کربلا هم کنسل شد... 

این دلتنگی و ترس هر دومون رو کم کرد.... 

و الان این جریان عروسی....کمی دغدغه ی فکری ساخته...هنوز نمیدونم چیکار کنم... 

 

دیشب کلی با هم چت کردیم...با هم اشک ریختیم...اما از غم نبود....از شوق داشتن هم بود.... 

بهت گفتم چقدر برام بزرگ و خواستنی هستی و تو هم برام زمزمه های شیرینی داشتنی... 

و اون صدای زیبات...که خواستی شب موقع خواب توی گوشم زمزمه کنی.... 

دیشب از امیر و مائده گفتیم و خندیدم... 

اینکه تو شدی زن زلیل و من چقدر خندیدم از تصور اون لحظه ی تو و اون... 

 

اینکه تو غیرتی شدی و من غرق شدم توی عشق بودنت...داشتنت 

 

دیووونه 

کاش میفهمیدی همه ی معنای احساسم شدی...فکر هر لحظه و هر شبم.... 

نزار اینطور توی نگرانی و بیخبری بسوزم.... 

 

اخه بی معرفت.... 

اینجوری تنها راهیه که میتونی از پا بندازیما.... 

من قوی نیستم...اینو فراموش نکن...

هفت(روز هجدهم)

عجیب نیست که حساب روزا از دستم در میره 

روزای خوشی همیشه زودگذرن 

همین روزای ساده ای که تا چشمام میسوزه اشکم خشک میشه چون کسی هست که با همه ی دلش اسممو صدا میکنه و ازم میخواد آروم باشم.... 

همین لحظه هایی که از ته دلم میخندم وقتی شوخی میکنی... 

آره...بهانه ی قشنگ شادی هامی... 

واسه همینه که روزا زود میگذرن....حتی با اینکه خسته ام...حتی با اینکه هنوزم از همه ی دنیا کنار کشیدم...حتی با اینکه خودم رو از همه چی دور کردم... 

 

این روزا و این شبا برام ذره ذره ارزش مندن... 

نمیتونم پیاماتو پاک کنم...چون هر کدوم پر از حرفای قشنگ تو هستن...پر از احساست....احساس نابی که بدجووووور به این دل ساده ی من میشینه.... وقتی صدام میکنی... وقتی بهم میگی که دوستم داری... خدای من... چقدر این رویا زیباست...  

 

انگار سفری پیش رومه که امشب بودن یا نبودنش قطعی میشه... 

این سفر اینقدر برام ارزش داره که نتونم از خدا بخوام کنسل شه.... اما...هم دوریه تو مشکله هم نگرانیم از اون کشور و اتفاقات احتمالی... 

 

دیشب باهام حرف زدی...ازم خواستی نرم... و میدونم میدونی که اگر دست خودم بود چون ازم خواسته بودی حاضر بودم هر کاری کنم که به حرفت گوش بدم.... اما...من مجبورم تابع جمع باشم...و هم اینکه...اگر با اونا نرم تمام طول سفرشون فکرم پیششونه و میمیرم از نگرانی... 

همونی که تو هم ازش نگرانی... 

 

بهم گفتی مواظب باشم...گفتی که:تو زندگیه منی! و تاکید کردی که بی ریا میگی 

من با اشکم همراهیت کردم...تا بدونی قدر این احساستو میدونم 

 

اما مطمئنم توی این سفر حکمتی هست...مطمئنم اگر جور شه یعنی خدا میخواد راهی جلوی پام بزاره تا کمی پاک شم...تا گناهای قبلم رو جبران کنم...تا شاید خالص تر کنار تو باشم و اگر اینطور باشه با همه ی دلم به استقبال این سفر میرم... 

 

دلم حقیقتا برای یه خلوت پر از معنویات تنگه...یه جایی که خدا رو نزدیک تر حس کرد... 

یه جایی نزدیک آدمایی که اونقدر مهربونن که نمیزارن دست خالی برگردیم.... 

دعا کن...دعا کن قصه ی ما به شیرینی به این سفر پیوند بخوره... 

 

اما... 

از اونجایی که باید به هر دو حال فکر کرد....این روزااا تا قبل سفر میخوام هر روز بیام و اینجا کمی باهات حرف بزنم...از نگفته هامون...از خاطره هامون...از یه قلبی که حالا هر طپشش به نام تو زده شده... 

تا اگر اتفاقی افتاد...حرفهامو شنیده باشی... 

راستش این نگرانیه کمی نیست....بیشتر برای تو نگرانم....می ترسم!!! 

 

 

دیروز با امیر رفته بودی نمایشگاه... 

بهم گفتی امیر منو میشناسه و عجیب دلم میخواست ازت بپرسم از من چی به امیر گفتی؟! 

نمیدونم چرا نپرسیدم...شاید تردید داشتم...اما حتما قبل از سفر اینو ازت میپرسم... 

 

شب هم دیر برگشتی... 

چقدر خندیدم از دستت... 

نوشتی که بچه رو دودر کنم بریم دوتایی شام بیرون...گفتی میدیمش به مامانم و خودمون میریم شام و بعدم میریم با هم یه قدم رمانتیک میزنیم... 

 

وای نمیدونی این جمله ات منو به کجا ها کشید... 

من و تو و ساحل دریا...یه غروب زیبا...که دیگه کنار تو نه تنها دلگیر نیست بلکه رویایی و خواستنیه... دستت توی دست منه و من در حالی که به تو تکیه کردم کنارت راه میرم.... تو حرف میزنی...من حرف میزنم...نگاه میکنیم...میخندیم....در آغوشت میگیرم و بهت میگم که فقط توی آغوش تو احساس میکنم کاملم..احساس میکنم از همه ی سختی ها و مشکلات دورم.... 

کاش میشد گفت که حرمت حضورت چقدر برام مقدسه....چه نیاز شیرینی شدی واسه این دل کوچیک من.... 

 

مرد مهربون زندگیه من... 

اگه برم...میرم واسه یه عهد...میرمکه با همه ی وجودم عهد کنم... انتخاب کنم و تا همیشه برگردم... میرم که تو رو و این عشقی که پیش اومد رو دست خودش بسپارم  چون میدونم همیشه بهترین امانت داره.... 

 

عزیزترینم... 

حتی یک لحظه هم فکرت از یادم نمیره....تو همیشه همراهمی...توی قلبم....و میخوام اینو هرگز از یاد نبری.... 

 

راستی یه خبر دیگه... 

به برکت حضور شما تصمیم دارم شروع کنم به طور جدی درس بخونم....نمیخوام خیلی عقب بیفتم... چون بودن تو هم قلبمو آروم تر کرده و هم مصمم ترم و هم اینکه با داشتن تو دیگه اعتماد به نفسم روی صده....پس شروع میکنم برای بهترین نتیجه.... احتمالا از امشب....میدونم تو هم همراهیم میکنی.... 

 

واییییی اینو یادم رفت بگم... 

دیشب واسه کارت هم باهام مشورت کردی....نمیدونی چقدر برام دوست داشتنیه وقتی میبینم باهام در مورد تصمیمات حرف میزنی... این بهم خیلییی انرژی میده...از کار گفتی و زمانی که باید واسش بزاری و اینکه نگران درست هستی... دلم میخواد بهترین تصمیم رو بگیری و راههای زندگیت رو همیشه رووو به بهترین ها باز بزاری... و توی این مسیر تا اونجایی که باشم و بتونم تنهات نمیزارم.... 

کمی نگران این کار جدیدت هستم اما اینم دست خدا سپردم تا همیشه آدم های بد رو ازت دور نگه داره و مصون باشی از افکار پلیدشون....اما خودت هم باید مواظب باشی...اینجا دیگه نمیشه ساده بود...بهت گفتم مرد هستی و باید به اندازه ی مسئولیت هات محکم باشی.... 

 

قربونت برم که الان هم سر درس هستی و داری حسابی میخونی  

امتحانات نزدیکه و منم دارم استرس میگیرم کم کم... 

اما بهت ایمان دارم...میدونم به قولت عمل میکنی...من ازت معدل ۱۸ خواستم...میدونی که... 

 

خوب...زیاد نوشتم تا به اندازه ی همه ی این ۱۰ روزی که به دلیل کار و اون سرماخوردگیه بد از اینجا دور بودم برات نوشته باشم.... 

 

هرچند هنوزم ناگفته ها زیاده... 

مخصوصا اون خواب عجیب که میام و کامل می نویسمش... 

 

دوستت دارم دوست داشتنیه من

 

شش(روز هشتم)

این روزها با سرعتی فرای انتظار من سپری میشن... 

روزهایی که به امید حضور تو چشم هامو باز میکنم 

و شب ها به عشق اغوش همیشه امنت چشمامو می بندم 

به عشق تک تک کلمه هایی که از احساس من و احساس تو سرچشمه میگیره 

 

دیشب... 

بحث من پاسخ به یه دوست قدیمی بود و نوع واکنش های تو... 

و تو گفتی که نمیخوای جوابی بدم 

در حالی که خودت جواب دادی 

و من ... بر خلاف هر شرایط دیگه ای...بی هیچ چون و چرا و خواسته ای...بی اینکه بخوام تو هم به این قانون عمل کنی....سر تسلیم پایین اوردم...نه...نه مقابل حرف تو...مقابل احساسی که هر تسلیمی اون رو والاتر میکنه... 

 

و تو....بزرگ تر از همه ی ادم ها...بدون خواسته ی من...گفتی که تو هم اینکار رو میکنی... 

و یک جمله ی دوستت دارم تو...منو اروم کرد...مثل همیشه... 

 

گاهی مثل این روزها نگرانم... 

نگران اینکه این جمله کمه در برابر حرف دل من... 

نگران اینکه انچنان به وجودم پیوند خوردی که نمیدونم بی تو میشه نفس کشید یا نه... 

جسمم نه....اما روحم بی تو...زندگی رو از یاد می بره... 

  

میون حرفهات نوشته بودی که میدونی حق نداری اینو بخوای.... 

و من شب ازت قول گرفتم که دیگه اینطور نگی... 

خواستم مرد محکم رویای من باشی... 

خواستم این حس تعلق رو داشته باشم... 

حتی به مدت همین ۱۰ ماه... 

۱۰ ماه تمام عمر عاشقیه منه...کم نیست...یه عمره.... 

 

و تو... 

قول دادی... 

گفتی که: ما مال همیم... 

و من با دلی غرق در عشق از صمیم قلبم لبخند زدم و ارامشو حس کردم...  

و امشب....که عکس زیبات روی مونیتورم هک شد 

و من....چه لذتی بردم از نگاهی که به قلبم روح میبخشه.... 

 

گفتی:من برات اشنام...چهره ام... 

و این جمله به دل من میشینه... 

به تو نگفتم...اما این برای من یه نشونه اس... 

یه نشونه از اینکه انتخابم اشتباه نیست... 

از اینکه منو تو از جایی جدای این دنیا امروز رو برای با هم بودن خواستیم 

و خدای مهربونی که حمایتمون میکنه...حتما کمکمون میکنه.... 

 

امشب.... 

چه بی قرار اغوشتم 

تا باز هم خودمو پنهان کنم 

از هر چیزی که منو دلمو می ترسونه 

تا حست کنم....تا هر نفست به قلبم قدرتی بده برای ادمه دادن 

 

دوستت دارم 

حتی اگر این جمله هم همه ی احساسم نباشه

پنج(روز سوم):

 پاسخی به نوشته ی تو: 

افسوس نخور
غلبه کن...
میشه ترس ها رو شکست...
میشه انتها رو پاک کرد...
میشه دنیا رو از نو رنگ کرد...
میشه هر لحظه رو زندگی کرد...
میشه اول و آخر دنیا رو دوباره بنا کرد...
میشه...
وقتی که بخوای...
وقتی که بخواد...
وقتی که بخوام...
خدای ما قدرت بزرگ هستیه...
کافیه باورش داشته باشیم...
رویاهاتو هرگز از یاد نبر...
و فراموش نکن...
تو از جنس ابدیتی...
چون آفریده ی خدایی هستی که ابدیه...
تو پایانی نداری...
مگه اینکه خودت به پایانش برسونی...
من بهت ایمان دارم...
ایمان دارم که میشکنیش....
همه ی ترس هاتو...
میدونم رویاهات یه روز تصویری از زندگیه حقیقیه...
من اون روز رو میبینم...
تو هم ببینش