واااااای خدای من
دیدمت...دیشب...با وبکم....
چه احساسی داشتم....
نه....نمی نویسمش....
مال خود خودمه....
تمام ذوقم....تمام عشقم مال خودمه...
خداااااااااایا ممنونم که اجازه دادی بهتر حسش کنم...
ممنون که میزاری دوستش داشته باشم
ممنون که تنهام نمیزاری
واااااااااااااای چقدر دوست داشتنی بود نگاهش...
خجالتش....لبخندش...
چه زیبائه عاشقی کردن...
خدایا....ممنونم
قصه ی شیرین حس عجیبی رو توی دلم زنده کرد
درسته پایان خوبی داشت اما غم سنگینی رو توی دلم گذاشت
نمیدونم چرا...
چند سال پیش وقتی خوندمش...یادمه با پایانش نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم...
اما حالا....
هر لحظه امکان داره طاقتم تمام شه و اشکام سرازیر
قصه ی اون حلقه ی تو شوخی شوخی منو برد توی عالم خودم...
فقط به این فکر میکنم که باید قوی تر از همیشه ی زندگیم باشم...
دلم بهونه ی آغوشتو میگیره...
سردمه...خیلییییی
دلم میخواست اینجا بودی...
اینقدر احساس ضعف میکنم که دل میخواست خودم رو توی آغوشت رها میکردم...چشمهامو می بستم و نمیترسیدم که وقتی خوابم چیزی...کسی... همه ی دنیامو ازم بگیره
دلم میخواست با همه ی وجودم احساست میکردم تا مطمئن می شدم با من غریبه نیستی...
سرم درد میکنه....
دلم درد میکنه....
دستام سرد سردن....
اما به هیچ کدومشون فکر نمیکنم....
تمام فکر من پیش رویامه....اون رویای سپید...
حرفهایی که توی اون خواب بهت زدم...بهم زدی...
حس شیرین دستت روی صورتم....وقتی نفس هامو میشمردی...
وقتی با نگاهت بهم اطمینان دادی که آروم باشم
وقتی جلوی لجبازیام ایستادی و گفتی بس کن!
وقتی اشکمو پاک کردی و گفتی همیشه همراه منی...
رویای چند دقیقه ایه من به وصعت همه ی زندگیمه....
همه ی دلتنگی هام رو باهاش آروم میکنم....
گاهی وقتا...
مث امروز...
مث الان...
از این فاصله ها بیزارم
کاش می دونستی...
کاش میدونستی تمام دنیا در برابر بودن تو برام هیچن....
کاش میدونستی همه ی آدما...در برابر حدی که تو رو میخوام حقیرن...
کاش میدونستی هیچ وقت هیچ کس جای تو رو برای من نمیگیره
تو...اولین و آخرین هستی و بودی و خواهیییی موند....
عاشقتم....بی واسطه ی بی واسطه
خسته ام
خوابم میاد....اما نمی خوام الان بخوابم
اینم نوع جدیدی از لجبازییه
حالا با کی و به چه دلیلش دیگه مهم نیست!!!!
(نه که نمیدونم با خودمه!!!!!)
سرعت پایین نت خونه و ایرادای پی در پی کامی دل و حوصله ای برای نوشتن واسم نمیزاره
واسه همینم احساس می کنم یه عالمه حرف نگفته تلمبار شده روی دلم!
اینقدر که حتی با گفتنشون هم اروم نمیشم!!!
توی ۴۰ روزگیه عهدمون اینجا رو بهت معرفی کردم و اومدی...
نمیدونم خوندی یا نه ...
اما فکر میکنم باید می گفتم!
دیشب بعد از مدت ها خواب جنگ و فرار ندیدم
اما به جاش خواب دیدم که تو ازم عصبانی هستی و میری
و من چقدر احساس خلاء می کردم
وقتی بیدار شدم باورم نمیشد همه اش فقط یه خواب بود
این چند روز...ناراحتی که برای دوستم داشتم حسابی حالم رو گرفته بود
و حرفهای تلخ اون...من رو هم حسابی بهم ریخت
من نیاز شدیدی به حضورت و محبتت حس می کردم
و نیمه های شب بود که فهمیدم دلیل حال خرابم باز هم یک لجبازیه سابقه داره...
درست مثل گذشته وقتی احساس کردم چیزی رو نیاز دارم از خودم می گرفتمش!
درست وقتی می خواستم فکر کنم که پیش تو ارومم تو رو از خودم میگرفتم!
نمیدونم دلیلشو!
شاید چون از کودکی دنبال محکوم کردن خودم واسه اتفاقات پیش اومده بودم...
و فکر میکردم اینجوری دارم تلافی میکنم...
و این کار...حالا توی نا خود اگاه من مونده....
وقتی منتظر اون لحظه ای هستم که بگی بیا بغلم...اشک میریزم و توی زدن اون ایکون تردید میکنم....چون فکر میکنم حق من نیست!!!!
و شاید اینطور تو رو هم به تردید بندازم
شاید تو هم فکر کنی مشکل جای دیگه است...
در صورتی که مشکل...فقط منم!
امروزم که سوالی پرسیدی که....
دلم نمیخواست جواب بدم...اما دیدم حالا که می پرسی اگه نگم ذهنت درگیر می مونه...
گفتم و امیدوارم که بتونی درکم کنی و ....
نمیدونم...
اخه اینم از جمله اون مسائلی بود که همیشه بهت میگفتم مال منه!!!!
اما....اینم حرفیه که شما اگه بخوای از من حرف بکشی میکشی اخر....
بعدم به من میگی بی انصاف
من بی انصافم که طاقت ناراحتیه تو رو ندارم و زود میگم؟!!!
یا تو که نگفته هات همیشه نگفته مونده؟؟؟
بین من و این خلوت بمونه...
ترس غریبی توی دلم دارم
ترسی که احساس ضعف بهم داده...
انگار تاثیر خواب دیشبه
انگار می ترسم بری و تنهام بزاری...
چی بگم....
فقط می دونم دوستت دارم
نه یه دوست داشتن مادی
من عاشق روحت هستم...
اون ادمی که پشت این فاصله ها می بینم...
صاف و خالص...
اینجاست که یادم میاد
مهم رسیدن یا نرسیدن نیست
مهم بودن یا نبودن نیست
مهم نزدیکی و دوری نیست
نه....فاصله ها مهم نیست
اگر روح کسی رو حس کنی اون میتونه همیشگی باشه
کنار همه ی دلتنگی هاااااا
من....خدا رو شکر میکنم که بهم این فرصت رو داد
سختیه این ازمایش رو با جون و دل پذیرفتم چون هر لحظه کنار تو بودن فراتر از ارامشه...
چون فقط وقتی هستی احساس میکنم از هیچ چیز و هیچ کس نمیترسم
چون کنار تو خودم هستم
بی ترس بی تنهایی بی خجالت...
چیزی فرای این هم هست؟؟؟؟