یه شبایی مثل امشب نیاز دارم به حضورت....نیاز دارم احساست کنم....
نیاز دارم صدای قلبت قفل سکوت دنیامو بشکنه...
نیاز دارم سرم رو روی شونه ات بزارم و کنار گوششت زمزمه کنم....تمام نگفتنی هامو...
تمام رازهایی که توی رویاهام حضور دارن و قدرت بیانش رو ندارم
امشب دستهام دستهای تو رو جستجو میکنه...
قلبم تند میزنه...خیلی تند...
امشب بیتابم
بیتاب حضورت....بیتاب کنار تو آروم شدن...بیتاب آغوشت...
دفتر قدیمیم رو باز میکنم...پر از احساسای مختلف...پر از حرف...پر از خواستن...
اما چرا حالا...چرا حالا که تو هستی و من احساس میکنم کاملم نمیتونم چیزی بگم؟؟؟
چرا نمیتونم برات از قلبم بگم؟؟؟
چرا نمیتونم رویاهامو واست بگم؟؟؟
چرا قدرت ندارم واست بنویسم؟؟؟
وقتی نمیتونم بهت بگم چطور کنار تو میتونم خودم باشم....وقتی نمیتونم بهت بگم کنار تو خنده ام واقعاْ خنده است و گریه ام هم ....وقتی نمیتونم بهت بگم یه قلب مرده رو دوباره زنده کردی.... وقتی نمیتونم بگم من با تو یه بار دیگه به کودکیم برگشتم....دنیایی که سالها پیش ازم بیرحمانه گرفته شد....وقتی تو آغوش تو نه می ترسم نه تنهام اما قدرت وصف احساسم رو ندارم.... از ناتوانیم... از کلمه ها دلم میگیره....
ممنون که هستی تا زندگیم معنای قشنگ تری داشته باشه...
تازه اومدم خونه....بعد از یه روز با مشغله ی فکری زیاد....
یه چایی داغ با نبات غلیظ آماده کردم و نشستم اینجا....نشستم تا بتونم خط به خط فکرم رو به کلمه ها تبدیل کنم تا شاید...شاید از این دغدغه ها کمی راحت شم...
نمیدونم ایراد از خانواده ی من بود که زیاد از حد بهم یاد دادن که باید به خودم و شخصیتم احترام بزارم و از آدمها بخوام احترامم رو حفظ کنن یا ایراد از آدمهاییه که گاهی یادشون میره فقط آدمن...نه بالاتر....
نمیدونم ایراد از تربیت منه که یاد گرقتم به بزرگ و کوچک پیر و جوون پولدار و بی پول رئیس و خدمه با احترام برخورد کنم با هم فرقی نداشته باشن یا از اونایی که با یه عنوان که قراره بعداْ بهشون داده بشه امروز خودشون رو به حق می دونن که فقط خودشون مهم باشن و بقیه بی اهمیت....
نمیدونم...اما اینو میدونم که خوبه آدم یاد بگیره با هر کس چطور برخورد کنه...شاید این هم گوشه ای از معماهای این دنیائه....ببینی...درک کنی...قضاوت نکنی...و خودت باشی... همونی که می پذیری....
همه ی دغدغه ی فکریم حتی همه ی اون دردی که توی پام حس میکردم و نمیخواستم بهش توجه کنم در برابر حس پر از دلهره ای که تو توی دلم ساختی برابر نیست....
با وجود همه اشون هنوزم می تونستم بخندم...هنوزم آرامشم مال من بود...آروم بودم چون میدونستم خلوتی دارم که تو در آن با منی....متعلق به من و تو و جدا از همه ی دنیا....
اما حرف تو...تمامش رو ازم گرفت....نگرانم کرد...نه....ناراحت نشدم...اما نگران شدم.... نگران حرفهایی که زدی...نگران از چیزی که نمیدونستم چیه و میتونه چه عواقبی داشته باشه....
نخند....بهم نگو حساسم....باشه قبول...هستم...خیلیییی حساسم...اما جایی نیستم که بتونم حساس نباشم....وقتی نفس نفس وجودم به تو زندگی تو خوشحالیه تو موفقیت تو گره خورده چطور میخوای نگران نشم؟
نه نمیگم سکوت کن...اما میگم جایی که درسته کاری کن....توی راهی باش که اهدافته... نه یه آرمان...
منتظرم بیای....
منتظرم تا حرفهات آرومم کنه....منتظرم تا غرق شم توی حضور تو....
منتظرم تا احساست کنم....با ذره ذره ی احساسم....
دوستی واسم نوشته بود عشق وجود نداره...عشق همون دوست داشتنه....
یکه خوردم...فکر میکردم هنوز اینقدر گیج هستم که ندونم عشق چیه و بخوام اظهار نظر کنم....اما دیدم با اطمینان واسش نوشتم که گرچه میشه کسی رو به نهایت دوست داشت و تقدس این حس کم ارزش تر از عشق نیست گرچه میشه دوست داشتن بی قید و بی بهانه باشه درست مثل عشق....گرچه دوست داشتن میتونه اونقدر به اوج برسه که از نظر اندازه با عشق برابری کنه اما چیزی که این میون این ها رو از هم جدا میکنه جنسشونه....نوعشونه....ذاتشونه.... ماهیتشونه....جوری که اصلا نمیشه کنار هم مقایسه شون کرد چون از یک نوع نیستن....
و بعد خودم نشستم به حرفهایی که زدم فکر کردم....نمیدونم اون لحظه این حرفها رو با چه استدلالی گفتم اما الان میدونم شناخت عشق توی هیچ منطق و استدلالی نمی گنجه فقط کافیه تجربه اش کرد....اونوقته که میشه ساعت ها ازش نوشت و خوند....
دیشب درس خوندم....
حرف جدیدی برای این روزهام نیست....گوش شیطون کر واقعا مدتی میشه که وقت های آژادم جز درس صرف کار دیگه ای نشده....اما دیشب این درس خوندن حال و هوای دیگه ای برام داشت....
دیروز نزدیک آخر وقت کاری بهم گفته شد که برنامه ی عضویت رسمیم توی تیم حل شده هر چند اشاره ی واضحی به ابلاغ نکردن اما مهم همین قسمتش بود که انگار شکر خدا داره حل میشه...
وقتی این خبر رو بهت دادم توی شادیم سهیم شدی و وقتی برام نوشتی از ذوق نمیدونی باید چیکار کنی حس خاصی داشتم....تو نمیدونی...هیچ کس دیگه هم نمیدونه که تو چطور شدی دلیل همه ی شادی های من....اینجور وقتا وقتی یه مقایسه بین امروزم و گذشته میکنم میبینم توی اوجم...هم شادی هام بیش از قبل راضیم میکنه و هم البته غم هام سنگین تره...
نه اینکه تو سنگینش کردی نه....باز غم عشق هرگز سبک نبوده و همین هنر عشقه!
آخ که چه شیرین بود وقتی چشمامو به زور باز نگه داشته بودم تا حتما ۵ صفحه ی هر شبم تمام شه و تو با رویای شیرینی که ساختی همه ی اون خستگی ها رو به یه آرامش بی مثال تغییر دادی....سرم رو میزارم روی پات...با موهام بازی میکنی...صورتم رو قلقلک میدی و من فارغ از تمام خستگی هاااا کنار تو میخندم...میخندم...
هنوزم که میخوام حرفهای اون شب رو بنویسم اشکم در میاد....هنوزم فرصتش نشده.....
دیروز روز غریبی از زندگیم بود...غریب تر از هر روز و هر لحظه ای...
وقتی کنار آب نشسته بودم و توی تنهایی های خودم غرق بود یک بار دیگه تو و همه ی آن چیزهایی که منو به اینجا رسوند مرور کردم....همون طور که همه ی گذشته رو ورق زدم تا خاطره هامو زنده کنم...
یادم اومد به حرف ح....به عشق....به تمام ۴ سال بی قراری هام....به تمام شب هایی که نخوابیدم مگه اینکه چشمم از اشک خیس بود....به تمام ناله هایی که توی بالشم خالی شد.... به همه ی اون لحظه هایی که توی اوج باختن،نباختمشون....
به همه ی احساسی که امروز و این روزا دارم هم فکر کردم....گرچه نمیشه این ها رو با هم مقایسه کرد....چون قبل از همه خودم میدونم چقدر تغییر کردم و میدونم منشا و مبدا احساسم امروز با ۶ سال پیش چقدر فاصله داره....
دیشب با یه عالمه سوال اومدم سمتت و هر لحظه با یه بغض سنگین دورتر و دورتر میشدم....
دلیلش رو نمیفهمیدم...نمیفهمم...
اما....تمام فکرم این بود که آیا این قدر قدرت دارم که تا اخرش پای این احساسم بمونم؟
نکنه نتونم بگذرم؟
نکنه کم بیارم؟
نکنه یه روز اونقدر خودخواه شم که به خاطر دل خودم جلوی خوشبختی و موفقیتت رو بگیرم؟
نکنه یه روز همین احساسم نزاره عاشقی کنم و غرق شم توی نیازهام؟
ترسیدم....ترسیدم از خودم....
ترسیدم بلد نباشم عاشق باشم...
ترسیدم ترس از تنهایی خط بکشه روی عمق احساسم...
گفتی طول مهم نیست...عرضش مهمه....و من اشک ریختم
گفتی آغوشت تا همیشه مال منه....بازم اشک ریختم
دعوام کردی و گفتی ادامه ندم .... اما اشکام تمامی نداشت....
تو درد عشق رو کشیدی...میدونم....میدونی چقدر سخته جدا شدن....بهم حق بده... حق بده که کابوس هر دلتنگیم رفتنت باشه...که یادم بره بخندم وقتی میبینم یه روز دنبال همین آغوش میگردم و ندارم....بهم حق بده انقدر کنارت احساس کمال کنم که نبودت حتی برای لحظه ای قابل تحمل نباشه....
تو که عشق رو خوندی....تو که بلدی...ملامتم نکن...
من دوستت دارم....دوستت دارم...
نه به این بهانه که حرفی داشته باشم برای زدن....
نه برای اینکه یک غروب دلگیر طاقت منو برای تحمل تنهاییام ازم گرفت
نه برای اینکه هیچ کس نبود و تو بودی و انتخاب شدی برای دوست داشتن
نه....
دوستت داشتم و دارم برای روح بزرگی که فقط در تو دیدم
برای تک تک خصوصیاتی که یا شنیدم یا دیدم و یا احساسش کردم...
برای اینکه ایمانت به من جرئت دلبستن داد
منی که میبینی با چه ترسی خودم رو از آدمها دور میکنم
برای درک عمیقت .... وقتی به من شهامت میدی از ضعف هام برات بگم و نترسم که نگاهت رو تحت تاثیر قرار میده
برای محبتت وقتی غرق میشم توی حصارای گذشته
من اینا رو ساده بدست نیاوردم که بزارم ندیده ازش رد بشی...
نمیخوام تکرار هر روز جمله ی دوستت دارم رو یه عادت بشماری و یادت بره که چی شد به اینجا رسید
نمیتونم ببینم که یادت بره چقدر برام بزرگ و محکمی...
نمیخوام یادت بره که من با همه ی تنهایی هام به تو تکیه کردم
و این معنیش اینه که تو قوی هستی و من بهت ایمان دارم...
اگر گفتم که من هنوزم ضعیفم برای این نبود که تو کاری برای من نکردی...
من ضعیفم چون حالا چیزی دارم که دنیا به هر شکلی که بخواد اونو ازم دور کنه میتونه زمینم بزنه و زمین گیرم کنه....
اما....دیگه مثل گذشته احساس ناتوانی نمیکنم....چون کوچکترین مشکلی که پیش بیاد آغوشی دارم که بهش پناه ببرم و اینقدر خودم رو لوس کنم و لوسم کنه که آروم شم و بعد حضورش آغوشش،غیرتش،محبتش جلوی هر مشکلی رو بگیره تا من آروم بمونم...
بی انصافی نکن...
من بهت گفتم...اعتراف کردم که عاشقتم....پس چرا دلت میاد بهم بگی که فکرت نیستم و تنهایی تصمیم میگیرم؟
من بهت گفتم همه ی دنیامی پس چطور می تونی فکر کنی کسی همه ی دنیای منه که باورش ندارم؟
چرا میتونی من رو اینقدر کم ببینی که همه ی زندگیمو به کسی گره بزنم که به توانایی هاش شک دارم؟
یا می تونم بدون در نظر گرفتنش هر کاری کنم؟؟؟
مگه منو چی می بینی؟؟؟
تو چی میدونی از شبای من؟؟؟
مگه دیدی شبایی که تا بغضای قدیم توی گلوم نشست سرم رو توی بالش قایم کردم و تصور کردم کنارمی؟؟؟....نه....میدونم نمیدونی...یا اگر میدونی باورش نداری....باورم نداری...
ساده برات ننوشتم که دوستت دارم...
احساس برای من اونقدر حرمت داره که نتونم در موردش اشتباه کنم
دخترم اما احساساتی نشدم که بهت گفتم عشق منی...
اگه گفتم واسه این بود که بتونی بفهمی سر حد همه ی رویاهای منی...
اگه گفتم مرد زندگی منی واسه این بود که باور کنی برام بزرگی...
پس چرا میگی تو رو اونقدر نمیبینم که بخوام حرفهامو باهات بزنم؟
تمام تنهایی هایی که گذشت اونقدر بهم قدرت داده بود که بتونم تنها بمونم...
به تو تکیه نکردم که این تنهایی بشکنه...
بهت تکیه کردم چون روحت قدرت داره منو از همه ی نگرانی هام بگیره....
تو قدرت داری منو از همه ی ترس هام دور کنی
چون می تونی منو به اوج آرامش یک عشق برسونی...
اینا رو نمیگم که فکر کنی ناراحتم از بحث های ظهر....
میگم که اگه شک داری مطمئن شی....
یه دختر....ندیده...بدون اینکه از نزدیک احساست کرده باشه...روح تو رو با همه ی وجودش حس کرده.... نزدیک نزدیک... و دیده چطور در حضور روح تو رها شده از همه ی غم هاش....
چون اون دختر....درست زمانی که تصمیم گرفت دل رو برای همیشه از زندگیش حذف کنه، همه ی زندگیش رو گروی دلش گذاشت....
اون دختر....با همه ی ضعفاش...با همه ی لجبازیاش.... با همه ی منفی بینی هاش.... همه ی دنیا رو کنار زد چون خواست باور کنه که اعتقادش اشتباه نیست...
اعتقاد به اینکه قرار نیست هر چیزی رو به دست بیاره و مهمه که چی انتخاب میکنه....
چون روزی توی خلوتش با پدرش عهد کرد که تسلیم قضا و قدرش نشه تا قدرت انتخاب داشته باشه....عهد کرد که حتی سختی ها رو به جون می خره تا قرار نباشه هر جوری زندگی کنه....
چون اون دختر یه شب....یه شب میون عقل و دلش....زندگی و باوراش رو کنار هم گذاشت و تو رو وارد بالاترین جایگاه قلبش کرد....جایی که هیچ زمانی کسی غیر از تو واردش نمیشه....حتی بعد از رفتنت...
اون دختر همه ی باوراشو ضامن حرفاش کرد....تو رو با گذشتن از همه ی دنیا انتخاب کرد....
این ظلمه که باور نکنی براش چقدر بی همتایی...
اگه هر روز و هر شب بهت میگم دوستت دارم واسه اینه که یه روز وقتی ازت دورم دلم نسوزه که چقدر فرصت بود تا بدونی .... تا بگم....
اما اینکه حرفهام گاهی ناگفته میمونه برای ترس از همون روزیه که میدونم سخت اتفاق می افته و باید بتونم قوی باشم....
اینکه میگم زمان گذاشتم نه برای اینه که میشه روی عشق زمان گذاشت...نه!
فقط برای اینکه سخته بخوای اما پشتت رو بکنی و رد شی....سخته ببینی و به روت نیاری که دیدی....
اگر نمیگم برای اینکه می دونم تو اونقدر بزرگی که نتونی حرفهامو طاقت بیاری...
و نتونی بهم حق بدی که من یه روز مجبورم به خاطر تو از همه چیز بگذرم و برم....
گرچه قول دادم که اون روز کاری کنم که اذیت نشی...
منو ملامت نکن
تو عشق منی...
و همیشه عشق من می مونی....
هر وقت تصمیمی بگیرم....فکری کنم...مطمئن باش اول و آخرش به تو فکر میکنم....به زندگیت.... به آینده ات.... به خوش بختیت....
و اگر با تو مشورت نمی کنم برای این نیست که می خوام بجات تصمیم بگیرم....نه.... فقط نمیخوام روزی لحظه ای نگرانیت واسه من باعث شه خدشه ای به آینده ت وارد شه...
من یه مسافرم....
مسافری که افتخار سفرش، همراهیه توئه...
و خاطرات سفرش تمام یادگاری های حضورته....
غرق شادی میشم وقتی میگی قوی شدی.... خدا رو شکر میکنم وقتی میبینم که بودنم تونسته بهت کمکی کنه....
اما همسفر من....
من قسم خوردم که کاری نکنم به دنیای تو آسیبی وارد شه
به حرمت همین قسم به خودم شهامت دادم تا بدونی برام یه برادر نیستی....همه ی احساسمی....
مهم نیست اگر تو خودت رو نمیبینی...
اما تمام قلب من به همه ی قدرت و مردونگیه تو گرم شده....
در برابر همه اش....فقط یه چیز می خوام...
باورم داشته باش...
این دختر غر غرو ی تنبل لجباز حساس رو باور کن...
نزار شبی مثل امشب شک کنم که رفتارم کجا غلط بوده که تو نمیدونی برام کی هستی....
اگه اعتماد به نفسم اونقدر زیاده که میگی کاذبه شاید واسه اینه که میبینم خدا اینقدر دوستم داشته که تو رو سر راهم گذاشته....
سوال امروز من صورت اشتباهی داشت....
حق با تو بود....
چون روزی که تو قرار باشه سر دو راهی گیر کنی فقط یک راه میبینی
و راه من جز همون راه موفقیت و خوش بختیه تو چیزی نیست....
تو هر جای این دنیا که باشی....اما جایی...توی رویاهای من....روح تو کنار روح منه....
حتی اگر به اندازه ی سالها از هم فاصله بگیریم...
حتی اگر آغوشت اون روز جایی برای من نداشته باشه...
اما میدونم...روح من...با هر لحظه شادی تو....آروم میشه....آرومه آروم...
دوستت دارم....
عاشقتم...
بی واسطه.... بی بهانه.... بی تردید....
چون به تو...به خودم... و به خدایی که این احساس رو بهم یاد داد ایمان کامل دارم....
خودتو کم نبین
که اگه ببینی...همه ی اعتقاد منو کم دیدی!