پانزده(روز چهل و یکم)

تهی بودن....بدترین احساسیه که میشه داشت 

و سخت ترین حس برای توصیف کردن.... 

 

سرم رو تکیه میدم به دیوار.... 

غرق میشم توی خودم... 

صدام که می کنن میبینم صورتم خیسه خیسه!!! 

 

میرم سر گوشی... 

می نویسم: بغلم می کنی؟ 

 

و بعد....حذف!   

 

 میرم سر پیام هایی که دارم 

دستم پیش نمیره بازشون کنم.... 

گوشی رو پرت می کنم اون طرف و دراز می کشم

 

چشمامو می بندم 

خیسی اشکم رو حس می کنم 

سردم میشه...  

 

صدای گوشی همه چیز رو میشکنه  

صدای خنده های زشتشون غرورمو شکست... 

یه مزاحم... 

فقط یه مزاحم...  

 

میای نت... 

می خندم...اشکامو پاک میکنم... 

می پرسی...نه...نمیدونم چمه... 

فقط خالیم... 

 

چشمامو می بندم 

دارم سقوط می کنم... 

راه نجاتی نیست... 

امیدی نیست.... 

انگار فقط منتظرم...منتظر اون برخورد سخت.... 

 

فقط یه جمله توی سرم تکرار میشه... 

فروختی؟؟؟؟ 

 ...  

 

میگذره.... 

امیدوارم

 

 

  

چهارده(روز چهلم)

بیش از ۳-۴ ساعته که بیمارستانی 

احتمالاْ از همون وقتی که به من گفتی خسته ای و میخوای بخوابی... 

و من خوش خیال فکر می کردم تو خوابی و منتظر بودم ۳:۳۰ شه بیدارت کنم.... 

 

وقتی خوندم که حال پدرت بد شده و بیمارستانی،همه ی دلم لرزید... 

نمیدونستم باید چیکار کنم...نمیدونستم باید چیکار کنم.... 

هم نگران شدم هم نمیدونستم چی بگم که تو اروم شی.... 

می دونستم...میدونستم پشت کلمه های آرومت اما دلت اروم نیست... 

 

اما...حق با تو بود....کاری از من بر نمیاد...جز دعا.... 

 

خدا رو قسم دادم 

به هر چی می دونستم... 

با همه ی رو سیاهیم... 

خواستم که هر چه زودتر پدرت رو با سلامتیه کامل راهیه خونه کنید... 

 

من اینجام... 

اما دلم هر لحظه پیش توئه... 

گفتی ۶ نتیجه ها میاد....  

 

خدای من....رومو زمین نزنی.... 

دستمو خالی بر نگردونی.... 

چشم امیدم فقط تویی...  

 

میرم یه ختم بردارم...  

شاید اروم تر شم.... 

 

دوستت دارم... 

 

خدای من....خستگی رو از تن مردِ من دور کن و خنده رو به لبش بنشون

 

سیزده(روز چهلم)

گفت:منو ببین و درس بگیر... 

گفتم: چشم... 

 

گفت:راستشو بگو... 

گفتم:آره کسی هست... 

گفت:دوستش داری؟ 

گفتم:خیلی 

 

خواست ازش توضیح بدم... 

گفتم:یادت هست می خواستم چه خصوصیاتی داشته باشه؟...همونه...حتی بهتر! 

گفت:خدا رو شکر....نگرانت بودم... 

 

... 

 

گفت:حواست باشه کنترل احساسات بعد ازدواج خیلی سخت تره.... 

گفتم:من تصمیم گرفتم هرگز ازدواج نکنم! 

گفت:این که شعاره 

گفتم:اما من جددیم... 

گفت:پس سکوت میکنم چون میدونم اینقدر لجبازی که حرف زدن باهات بی فایده است... 

 

گفت:فقط بگو دلیلت چیه؟ 

گفتم... 

گفت:پس چرا عاشق شدی؟ 

گفتم: مقاومت کردم اما نشد....تسلیم شدم و اجازه دادم یه بار توی زندگیم به خودم فرصت عاشقی بدم...این حق منه که به احساس همیشه احترام گذاشتم...  

گفت:خوب پس اخرش چی میشه؟ 

گفتم: ما همدیگرم دوست داریم...این کافیه...اما وقتش که برسه باید بره دنبال خوشبختیش....من میرم کنار....

گفت:از چی می ترسی؟....چرا می خوای مثل من شی؟....چرا با خودت لج می کنی؟...چرا نمی ایستی؟ 

گفتم:نمیشه! 

گفت: نمیخوای... 

 

گفتم:.... 

گفت:نه....ببخشیدا....شما هیچ کدومتون عاشق نیستید.... 

 

گفتم:اینا همه حرفا و تصمیمات منه 

گفت:جای اون هم پس تصمیم میگیری؟ 

گفتم:اتفاقا خودشم همیشه شاکیه از این موضوع 

گفت:تو آخرش اینقدر لجبازی می کنی که زندگیتو خودتو به جهنم می کشونی 

سکوت کردم 

گفت:دعا میکنم همون طور که نتونستی جلوی احساسش مقاومت کنی جلوی این لجبازیتم کم بیاری.... 

خندیدم... 

گفتم:توی لجبازی تا حالا دیدی کم بیارم؟ 

گفت:اما من دعا می کنم... 

 

از زندگیش گفت.... 

کسی که من بی نظیر می دونستمش حالا هر لحظه اش به کابوسی تبدیل شده بود.... 

از پشت مونیتور خیسی اشکاشو حس میکردم و اشک می ریختم...که چرا کاری براش ازم بر نمیاد... 

گفت نهایت تلاششو برای ساختن کرده....اما نشده 

گفت همه ی اینا تقاص یک لحظه اشتباهشه.... 

عجله توی تصمیم گیری 

لجبازی جلوی عشق! 

 

حق داشت.... 

اینقدر یک دفعه ای بود که من نمیتونستم باور کنم و اینقدر یک دفعه دیر شد که نشد جلوش رو گرفت و حالا محکوم به تحمل بود.... 

حالا حتی حق نالیدن نداشت...حق اشک ریختن نداشت...حق از فراق عشق نوشتن هم نداشت..... 

 

باز هم بهم هشدار داد... 

بهش اطمینان دادم که خطا نمیکنم... 

خواستم اروم باشه و بدونه که برای من همین عشق کافیه.... 

نوشتم که احساسم فرای حد و مرزای این دنیائه...و زمان و مکان و حتی مرگ هم نمیتونه خدشه ای بهش وارد کنه.... 

و اونم مثل گذشته بهم گفت:هنوزم خدای احساسی...مواظبش باش....خدا به هر کسی نمیدتش.... 

 

رفت... 

و منو با غم غریبی تنها گذاشت.... 

نمیدونم به غم غریب دل خودم دل بسپارم یا به درد دل دوستم اشک بریزم.... 

اشک امان فکر نمیده.... 

 

خدایا....خدای مهربون من.... 

نزار توی این تنهایی از پا بیفته....رهاش نکن... 

دل مهربونش تاب این غم رو نداره... 

به این درد امتحانش نکن... 

 

خدای من.... 

دلم رو لایق عظمت عشقم بکن.... 

تا زنده ام این عشق رو ازم نگیر.... 

تنهایی هام بی عشقش منو به بیراهه های گذشته می کشونه 

 

خدایا 

مواظبش باش 

دست تو سپردمش با همه ی عشقم

دوازده(روز سی و هشتم)

امان از دست تو و این احساسی که یه لحظه هم راحتم نمیزاره!!!

یازده(روز سی و ششم)

روزایی که گذشت حرفها و اتفاقات زیادی رو با خودش داشت 

هم شیرینه شیرین و هم تلخه تلخ... 

هر شب با خودم می گفتم زود بیام و اینجا ریز ریز همه چیزو بنویسم... 

اما...موقع نوشتن...نمیدونم چرا از زیرش در رفتم...شاید چون نوشتنش سخت بود... 

 

یا اونقدر به دلم نشسته بود که نمیدونستم چطور توصیفش کنم و یا اونقدر تلخ بود که ترسیدم نوشتن باعث شه تلخیش موندگار شه... 

 

میگم تلخ...اما نه اینکه تو تلخ بودی ... نه... 

اما تو اینقدر خواستنی و عزیز هستی که لحظه ای تصور نبودنت یا غم و نگرانیت می تونه تمام دنیامو بلرزونه.... 

 

اولین ماه از قرارمون گذشت... به حرف من ۹ ماه و به حرف تو ۱۹ ماه از قول و قرار ما باقی مونده....زیاد نیست....باور کن زیاد نیست... 

 

این روزا نمیدونم چی شده که بحث خواسگار و خواسگاری توی خونه ی ما گرم شده.... از هر موضوعی که صحبت میکنی آخرش به این بحث میرسی...و یه جورایی رفتارهای مامان بهم نشون میده که اطلاع داره که هنوزم از تو بی خبر نیستم انگار منتظر اشاره ایه تا بگهکسی بیاد خونه...شاید می خواد به نظر خودش جلوی یه اتفاق رو بگیره...شایدم منتظر حرکتیه... نمیدونم... 

 

هر چی هست مجبورم خیلی با ملاحظه پیش برم...نمیتونم محکم بگم نه....اما از هر کس میگن می گردم یه عیب خاص پیدا میکنم و خدا رو شکر نمیتونن خلافشو ثابت کنن...و این شده بحث های این روزای ما...همینا گاهی وقتا...گاهی شبا اونقدر دلتنگم میکنه که با بغض میام به سمتت و دنیال حرفهای آرامش بخشت میگردم...دنبال آغوش مهربونت که منو توی خودش جا بده و رها شم از این فکر و خیال...از این ترس لعنتی که راحتم نمیزاره... 

 

میدونی....روزی که بلاخره نوشتی که نمیخوای خواسگاره بیاد اینقدر خوشحال بودم که قابل بیان نیست...حس عجیبی بود واسم...تو میگفتی و نمیگفتی من به اونا جواب داده بودم... حتی جواب من با حرف تو تغییر نمیکرد...اما اینکه گفتی برای من دنیایی بود...ممنونم عزیز من... 

 

چند روز پیش نت با هم حرف زدیم...بعد از کلی اذیت از این خط ها و این سرعت های افتضاح.... 

پرسیدی نماز میخونم؟روزه میگیرم؟ و ... 

 

اما هر چی پرسیدم چرا سوال کردی نگفتی...این برام خیلی عجیب بود...فکر میکردم این سوال اینقدر واضحه که الان میخندی به پرسیدنم...اما مهم شد! 

 

گفتی الان نمیگی و بعدا میگی...شاید روزی که همدیگه رو دیدیم 

باز هم پرسیدم خوب چرا اون روز؟...مگه چه فرقی دارن؟؟؟ 

و تو بازم سکوت... 

آخرشم منو با این سکوت هاااات به دیوونگی می کشونی... 

 

باز هم من غر زدم و باز هم تو سکوت کردی... 

عجب زمانه ایه...که من شدم تسلیم!  

 

به من میگی عشقتم

صدام میکنی نفسم

و من یه جایی میون واژه هات...غرق میشم  

و آرزو میکنم که ای کاش این روزهای با هم بودنمون پایانی نداشت 

اما چه میشه کرد....تقدیر همیشه با ماست... 

 

ازم خواستی قبول شم...ارشد...گرچه هیچ فرصتی برای درس نیست...گرچه خیلی خسته و بی انرژی هستم اما بهت قول دادم و می خوام انجامش بدم...به افتخار حضور تو توی دنیای خودم... نمیخوام کم باشم...نمیخوام قانع باشم...میخوام لایق حضورت باشم... 

 

دیشب دلتنگ بودم...یه دلتنگیه عجیب غریب... 

صداتو میشنیدم و اشک میریختم و توی دلم دعات میکردم... 

تو حرفهای شیرین میزدی و من بازم غرق رویا شدم... 

نزدیک 3 بود که از خواب بیدار شدم...گرمم بود...انگار کنارم هستی...صدات کردم...هنوز درس میخوندی...بهت غبطه خوردم....و افتخار کردم... 

 

6بیدار شدم....نزدیک بود باز هم تنبلی کنم...اما این بار حرفهای تو جلوش رو گرفت 

وضو گرفتم و ایستادم...چه لذتی داشت... 

 

حالا بارون میاد...هم اینجا هم اونجا... 

برام می نویسی ای کاش پیشت بودم تا با هم زیر بارون قدم می زدیم و من...بازم میرم به رویا... 

 

ای کاش میشد یکبار این رویا رو به تصویر کشید... 

من و تو و بارون... من و تو و جاده ای که ما می سازیم...جاده ای که انتها نداره... 

تاریک نیست... 

 

امروز بلاگت رو هم دیدم... 

فکر کنم باز هم دیشب دلتنگ بودی... 

 

چند روز پیش برام نوشتی دعات کنم که بهانه ی دیگه ای جز غم برای نوشته هات پیدا کنی... و حالا من هر روز و هر شب براش دعا میکنم.... 

دعا میکنم که غم مهمان دلت نباشه...هرگز... 

 

دوستت دارم...خیلیییی....اینقدر که گاهی دوست داشتن هم جلوی احساسم خجالت میکشه...