عجیب نیست که حساب روزا از دستم در میره
روزای خوشی همیشه زودگذرن
همین روزای ساده ای که تا چشمام میسوزه اشکم خشک میشه چون کسی هست که با همه ی دلش اسممو صدا میکنه و ازم میخواد آروم باشم....
همین لحظه هایی که از ته دلم میخندم وقتی شوخی میکنی...
آره...بهانه ی قشنگ شادی هامی...
واسه همینه که روزا زود میگذرن....حتی با اینکه خسته ام...حتی با اینکه هنوزم از همه ی دنیا کنار کشیدم...حتی با اینکه خودم رو از همه چی دور کردم...
این روزا و این شبا برام ذره ذره ارزش مندن...
نمیتونم پیاماتو پاک کنم...چون هر کدوم پر از حرفای قشنگ تو هستن...پر از احساست....احساس نابی که بدجووووور به این دل ساده ی من میشینه.... وقتی صدام میکنی... وقتی بهم میگی که دوستم داری... خدای من... چقدر این رویا زیباست...
انگار سفری پیش رومه که امشب بودن یا نبودنش قطعی میشه...
این سفر اینقدر برام ارزش داره که نتونم از خدا بخوام کنسل شه.... اما...هم دوریه تو مشکله هم نگرانیم از اون کشور و اتفاقات احتمالی...
دیشب باهام حرف زدی...ازم خواستی نرم... و میدونم میدونی که اگر دست خودم بود چون ازم خواسته بودی حاضر بودم هر کاری کنم که به حرفت گوش بدم.... اما...من مجبورم تابع جمع باشم...و هم اینکه...اگر با اونا نرم تمام طول سفرشون فکرم پیششونه و میمیرم از نگرانی...
همونی که تو هم ازش نگرانی...
بهم گفتی مواظب باشم...گفتی که:تو زندگیه منی! و تاکید کردی که بی ریا میگی
من با اشکم همراهیت کردم...تا بدونی قدر این احساستو میدونم
اما مطمئنم توی این سفر حکمتی هست...مطمئنم اگر جور شه یعنی خدا میخواد راهی جلوی پام بزاره تا کمی پاک شم...تا گناهای قبلم رو جبران کنم...تا شاید خالص تر کنار تو باشم و اگر اینطور باشه با همه ی دلم به استقبال این سفر میرم...
دلم حقیقتا برای یه خلوت پر از معنویات تنگه...یه جایی که خدا رو نزدیک تر حس کرد...
یه جایی نزدیک آدمایی که اونقدر مهربونن که نمیزارن دست خالی برگردیم....
دعا کن...دعا کن قصه ی ما به شیرینی به این سفر پیوند بخوره...
اما...
از اونجایی که باید به هر دو حال فکر کرد....این روزااا تا قبل سفر میخوام هر روز بیام و اینجا کمی باهات حرف بزنم...از نگفته هامون...از خاطره هامون...از یه قلبی که حالا هر طپشش به نام تو زده شده...
تا اگر اتفاقی افتاد...حرفهامو شنیده باشی...
راستش این نگرانیه کمی نیست....بیشتر برای تو نگرانم....می ترسم!!!
دیروز با امیر رفته بودی نمایشگاه...
بهم گفتی امیر منو میشناسه و عجیب دلم میخواست ازت بپرسم از من چی به امیر گفتی؟!
نمیدونم چرا نپرسیدم...شاید تردید داشتم...اما حتما قبل از سفر اینو ازت میپرسم...
شب هم دیر برگشتی...
چقدر خندیدم از دستت...
نوشتی که بچه رو دودر کنم بریم دوتایی شام بیرون...گفتی میدیمش به مامانم و خودمون میریم شام و بعدم میریم با هم یه قدم رمانتیک میزنیم...
وای نمیدونی این جمله ات منو به کجا ها کشید...
من و تو و ساحل دریا...یه غروب زیبا...که دیگه کنار تو نه تنها دلگیر نیست بلکه رویایی و خواستنیه... دستت توی دست منه و من در حالی که به تو تکیه کردم کنارت راه میرم.... تو حرف میزنی...من حرف میزنم...نگاه میکنیم...میخندیم....در آغوشت میگیرم و بهت میگم که فقط توی آغوش تو احساس میکنم کاملم..احساس میکنم از همه ی سختی ها و مشکلات دورم....
کاش میشد گفت که حرمت حضورت چقدر برام مقدسه....چه نیاز شیرینی شدی واسه این دل کوچیک من....
مرد مهربون زندگیه من...
اگه برم...میرم واسه یه عهد...میرمکه با همه ی وجودم عهد کنم... انتخاب کنم و تا همیشه برگردم... میرم که تو رو و این عشقی که پیش اومد رو دست خودش بسپارم چون میدونم همیشه بهترین امانت داره....
عزیزترینم...
حتی یک لحظه هم فکرت از یادم نمیره....تو همیشه همراهمی...توی قلبم....و میخوام اینو هرگز از یاد نبری....
راستی یه خبر دیگه...
به برکت حضور شما تصمیم دارم شروع کنم به طور جدی درس بخونم....نمیخوام خیلی عقب بیفتم... چون بودن تو هم قلبمو آروم تر کرده و هم مصمم ترم و هم اینکه با داشتن تو دیگه اعتماد به نفسم روی صده....پس شروع میکنم برای بهترین نتیجه.... احتمالا از امشب....میدونم تو هم همراهیم میکنی....
واییییی اینو یادم رفت بگم...
دیشب واسه کارت هم باهام مشورت کردی....نمیدونی چقدر برام دوست داشتنیه وقتی میبینم باهام در مورد تصمیمات حرف میزنی... این بهم خیلییی انرژی میده...از کار گفتی و زمانی که باید واسش بزاری و اینکه نگران درست هستی... دلم میخواد بهترین تصمیم رو بگیری و راههای زندگیت رو همیشه رووو به بهترین ها باز بزاری... و توی این مسیر تا اونجایی که باشم و بتونم تنهات نمیزارم....
کمی نگران این کار جدیدت هستم اما اینم دست خدا سپردم تا همیشه آدم های بد رو ازت دور نگه داره و مصون باشی از افکار پلیدشون....اما خودت هم باید مواظب باشی...اینجا دیگه نمیشه ساده بود...بهت گفتم مرد هستی و باید به اندازه ی مسئولیت هات محکم باشی....
قربونت برم که الان هم سر درس هستی و داری حسابی میخونی
امتحانات نزدیکه و منم دارم استرس میگیرم کم کم...
اما بهت ایمان دارم...میدونم به قولت عمل میکنی...من ازت معدل ۱۸ خواستم...میدونی که...
خوب...زیاد نوشتم تا به اندازه ی همه ی این ۱۰ روزی که به دلیل کار و اون سرماخوردگیه بد از اینجا دور بودم برات نوشته باشم....
هرچند هنوزم ناگفته ها زیاده...
مخصوصا اون خواب عجیب که میام و کامل می نویسمش...
دوستت دارم دوست داشتنیه من
این روزها با سرعتی فرای انتظار من سپری میشن...
روزهایی که به امید حضور تو چشم هامو باز میکنم
و شب ها به عشق اغوش همیشه امنت چشمامو می بندم
به عشق تک تک کلمه هایی که از احساس من و احساس تو سرچشمه میگیره
دیشب...
بحث من پاسخ به یه دوست قدیمی بود و نوع واکنش های تو...
و تو گفتی که نمیخوای جوابی بدم
در حالی که خودت جواب دادی
و من ... بر خلاف هر شرایط دیگه ای...بی هیچ چون و چرا و خواسته ای...بی اینکه بخوام تو هم به این قانون عمل کنی....سر تسلیم پایین اوردم...نه...نه مقابل حرف تو...مقابل احساسی که هر تسلیمی اون رو والاتر میکنه...
و تو....بزرگ تر از همه ی ادم ها...بدون خواسته ی من...گفتی که تو هم اینکار رو میکنی...
و یک جمله ی دوستت دارم تو...منو اروم کرد...مثل همیشه...
گاهی مثل این روزها نگرانم...
نگران اینکه این جمله کمه در برابر حرف دل من...
نگران اینکه انچنان به وجودم پیوند خوردی که نمیدونم بی تو میشه نفس کشید یا نه...
جسمم نه....اما روحم بی تو...زندگی رو از یاد می بره...
میون حرفهات نوشته بودی که میدونی حق نداری اینو بخوای....
و من شب ازت قول گرفتم که دیگه اینطور نگی...
خواستم مرد محکم رویای من باشی...
خواستم این حس تعلق رو داشته باشم...
حتی به مدت همین ۱۰ ماه...
۱۰ ماه تمام عمر عاشقیه منه...کم نیست...یه عمره....
و تو...
قول دادی...
گفتی که: ما مال همیم...
و من با دلی غرق در عشق از صمیم قلبم لبخند زدم و ارامشو حس کردم...
و امشب....که عکس زیبات روی مونیتورم هک شد
و من....چه لذتی بردم از نگاهی که به قلبم روح میبخشه....
گفتی:من برات اشنام...چهره ام...
و این جمله به دل من میشینه...
به تو نگفتم...اما این برای من یه نشونه اس...
یه نشونه از اینکه انتخابم اشتباه نیست...
از اینکه منو تو از جایی جدای این دنیا امروز رو برای با هم بودن خواستیم
و خدای مهربونی که حمایتمون میکنه...حتما کمکمون میکنه....
امشب....
چه بی قرار اغوشتم
تا باز هم خودمو پنهان کنم
از هر چیزی که منو دلمو می ترسونه
تا حست کنم....تا هر نفست به قلبم قدرتی بده برای ادمه دادن
دوستت دارم
حتی اگر این جمله هم همه ی احساسم نباشه
پاسخی به نوشته ی تو:
افسوس نخور
غلبه کن...
میشه ترس ها رو شکست...
میشه انتها رو پاک کرد...
میشه دنیا رو از نو رنگ کرد...
میشه هر لحظه رو زندگی کرد...
میشه اول و آخر دنیا رو دوباره بنا کرد...
میشه...
وقتی که بخوای...
وقتی که بخواد...
وقتی که بخوام...
خدای ما قدرت بزرگ هستیه...
کافیه باورش داشته باشیم...
رویاهاتو هرگز از یاد نبر...
و فراموش نکن...
تو از جنس ابدیتی...
چون آفریده ی خدایی هستی که ابدیه...
تو پایانی نداری...
مگه اینکه خودت به پایانش برسونی...
من بهت ایمان دارم...
ایمان دارم که میشکنیش....
همه ی ترس هاتو...
میدونم رویاهات یه روز تصویری از زندگیه حقیقیه...
من اون روز رو میبینم...
تو هم ببینش
دیروز ظهر موقعی که داشتیم با هم توی نت حرف میزدیم همه چی قطع شد
و همین بهانه ای شد برای شنیدن صدای همیشه دلنشینت...
صحبت از هر جا و هر چی...
از شوخی هایی سر همکلاسی هات...تا نیما و کودکی هاش...
از گذشته ی من و هز ۲۰ ماهی که تو قرار گذاشتی و من تا دهش امضا کردم هنوز....
و نهایتا از با هم بودن هاااا...
از کنترل رابطه ها گفتم و تو پرسیدی که آیا منم دارم همین کار رو میکنم؟
و اینکه کدوم بهتره؟
اینکه کنترل بشه یا اینکه بدون کنترل خودش بمونه؟
و من...بهت گفتم که رابطه ی ما فرق میکنه...
ما بواسطه ی اینکه یک بار کنار کسی بتونیم خودمون باشیم بهم نزدیک شدیم و این خودمونیم که تا به حال با هم بودیم....اما ما هنوز به انتظار نرسیدیم...توقعی نساختیم و شاید همین، دلیل پاکی و خلوص رابطه ی ماست...همین که بی انتظار بی قید و شرط به تمامی باهمیم...
شب...من دلتنگت بودم...
با اینکه با هم حرف زده بودیم...
اما یه حس غریبی منو به سمت تو میکشوند
آغوشتو طلب کردم اما نبودی...
بعداْ فهمیدم با دوستت صحبت میکردی...
آروم چشمامو بستم...رفتم به دنیای خیالم...
تو با تلفن صحبت میکردی و من سرم رو روی پای تو گذاشته بودم و غرق بودم توی حس شیرین حضور تو...
تو هم موهای منو نوازش میکردی و هر بار حرکت دستت روی سرم به یادم می آورد چه آرومم کنار تو...
توی عالم پاک رویاهام و درست هنگامی که سرم روی پای تو بود چشمام بسته شد و به خواب عمیقی رفتم.... و خواب تو که این روزهااااا همیشه کنارمی...اینکه در خیال های شبانه ام در ترس هام نگرانی ها و ارامشم همراهمی....
ساعت حدود ۳ بود...انگار توی خواب صداتو میشنیدم که ازم میخوای چشمامو باز کنم...
سخت بود...اما چشمام باز شد و من یک باره پریدم....
گوشی هنوز توی دستم بود...و پیام های تو....
تمام قلبم لرزید...
تو منو صدا کرده بودی و من خواب بودم...
تو دلت گرفته بود و باز هم یه لالاییه زیبا بهم داده بودی...
لالایی که اشک منو سرازیر کرد...
میشه یعنی نوشت که این احساس چه جنسیه؟؟؟
لالا لا لا دلم آروم نداره
دلم طاقت تنهایی نداره
بخواب امشب تو آسوده گل من
میخوام امشب بخونم تا ستاره
چرا امشب
چرا امشب دل من رو شکستی؟
خدا خدا میکردم بیدار باشی و با دل گرفته چشماتو نبسته باشی...
و خدا صدای منو بی جواب نزاشت....
واژه ها رو پیدا نمیکردم تا بهت بگم چقدر دستام دستاتو کم داره....
نمیتونستم بهت بگم چه آرزوی شیرینیه کنار تو بودن
حتی سخت بود بهت بگم چقدر آرومم حالا که میدونم با منی...
وقتی میگی عهد کردیم...
وقتی با من میخندی و میگی ۲۰ ماه که از ۱۲ شب پس فردا شروع میشه
وقتی هیجان تو رو برای تمام نشدنش میبینم
باورت نمیشه اما زندگیه برای من شده همین....
و هیچ کس نمیدونه که چقدر می تونه بزرگ باشه....
روزهای زیبایی به من هدیه کردی
و همه میتونن بازتابش رو توی صورت من ببینن
مثل عموکه دیشب میگفت دارم از ته دل میخندم...یا داره یه هیجان خاص بعد از سال ها توی صدای من کشف میکنه
دیشب نه صدای من اندوهگین بود...و نه خسته
من پر انرژی به بازی سرنوشت رفتم چون دیگه تنها نیستم و دستم خالی نیست
من یه کوله پشتی پر از عشق دارم
یه همراه دارم که هم سنگ صبورمه هم تکیه گاهم
یه خدای مهربون که هیچ وقت ما رو تنها نمیزاره
و آدمایی که هر چند کمن اما میون نامردیه این دنیا از جواهر با ارزش ترن...
....
دست هایت را به من بسپار مرد من!
زندگی را برایت رنگ خواهم کرد....
آبی به نشان آرامش دنیای با هم بودنمان
قرمز به نشان احساس غریب دوست داشتن
سبز به رنگ خنده های شیرین مان
صورتی از جنس لطافت قلب هایی که کنار هم گذاشتیم
زرد به نشان هیجان لحظه های انتظار
و سفید به رنگ پاکی احساسمان
قلبت را به من بسپار
تا هر ضربه ی آن را به نام خاطره ای ثبت کنم
و به هر طپشی نجوا کنم که دوستت دارم
آغوشت را به من سپار
که بی تابانه جستجویت میکنم
میان تمام آنچه رویا نام میگیرد....
حضور تو مرا نیازمند و بی نیاز کرده...
تنهایم نگذار
دیشب شکستم...
نه خودم رو نه...
سکوتم رو...
بهت گفتم که اگر بخوام بمونی باهام چی میگی...
دنبال یه اثبات بودی...اما حرف من یه سوال بود...شاید برای اینکه مطمئن باشم انجامش دادم...
برای اینکه بعدها نگم که:نه! من هرگز شهامت گفتنش رو نداشتم...
گفتن این حرف برای کسی مثل من خیلی سخت بود...
اما ... احساس ارامش بعدش بیشتر اهمیت داشت...
تو جواب دادی که:قرار نیست هر دوی ما اونقدر ضعیف باشیم که بگیم نمیتونیم بی اون یکی ادامه بدیم.... و تو معنای ضعف رو جور دیگه برداشت کردی....
اما من...قصد توضیح چیزی رو نداشتم...فقط لبخند زدم...
و این لبخند،واقعی بود...
شب مثل همه ی شبهای دیگه کنارم موندی و گفتی با هم آسمون رو ببینیم...
چشمام رو بستم و به آسمون رویاهام نگاه کردم
آسمونی که دیگه خالی و بی نور نیست...
تک ستاره ی روشنی داره که میتونه شب هامو مهتابی کنه...
و من...عاشق این شب هام...
همین شبهایی که کنارم میشینی در آغوشم میگیری و در گوشم زمزمه میخونی...
صدای تو تمام ترس ها تنهایی هامو نابود میکنه...
و دیشب تصمیم مهمی گرفتم...
و الان بهت گفتم...
گفتم که ۱۰ ماه از زندگیتو میخوام...میدونم که فرصت کمی نیست...
اما تو هم اینو خوب میدونی که زیاد هم نیست...
و هنوز هم منتظر تو و جوابت هستم...
نمیخوام بهش فکر کنم که ممکنه چی بگی...
میخوام این بار بی فکر انتظار بکشم...
و حداقل امید داشته باشم که قبول میکنی ۱۰ ماه با من باشی...
۱۰ ماه به تمامی با هم باشیم...
بی تفکر جدایی...بی حرفی از رفتن...
جوری که انگار دنیایی بعد از این ۱۰ ماه نیست...
از ۱۰ ابان امسال تا ۱۰ شهریور سال اینده....
میخوام در تمام عمرم یه ۱۰ ماه اونجوری که همیشه رویاشو داشتم زندگی کنم
میخوام اگر هیچ وقت دیگه نتونستم به احساس عجیبی که به تو دارم برسم حداقل حسرت نخورم...
میخوام ریسک این کار رو بپذیرم...
از تو هم نگران نیستم
چون دیشب دیدم که میتونی از پس مشکلات بربیای
دیدم که میتونی احساساتت رو خوب کنترل کنی...
حالا منتظرم...
منتظرم ببینم خدا چی برامون رقم میزنه...
و بعد ببینم راه درست چیه...
امروز...
قراره روز خوبی باشه...
یه روز خوب برای هر دوی ما...
بیا...صبحانه اماده است
بعدا نوشت:
و اینم جواب تو:
باشه...تو گفتی ۱۰ ماه ... من میگم ۲۰ ماه ... بهت قول شرف میدم هیچی ما رو از هم جدا نمیکنه... هیچی بینمون فاصله نمیندازه ... هیچی شیما... اینو منم میخوام... دیگه هم هیچ حرفی درش نیست... چونه بی چونه ...