روز نود و یکم

نمیدونم چرا دوست داشتم زمان بعد از امتحانت رو به من اختصاص میدادی... 

نمیدونم چرا دوست داشتم تو هم لبریز باشی از این حس دلتنگی و شوق با هم بودن... 

 

دوست داشتم دلت میخواست قدم هاتو تا خونه دوتا یکی برداری تا زودتر برسی و بگی شیما میای نت باهااات کلی حرف دارم!!!!! 

دلم میخواست اینجوری حس نمیکردم که همیشه فرصت بودنم هست و .... 

نه...تو چیزی نگفتی...من دلم میخواست اولویتم بیش از این ها بود.... 

 

درست مثل وقتاییی که خسته از روزای کاریم با همه ی شوقم میام سمت تو و حتی همه ی برنامه ها رو کنسل میکنم... 

 

درست مثل امروز که دلم خواست وقتی امتحانت تمام میشه و ترم اولت به پایان میرسه کنارت باشم و نرفتم کلینیک که تا شب دور نباشم از تو... 

و تو....با امیر بودی....و من فقط بازم شاد بودم که بار سنگین امتحانا از روی دوشت برداشته شده و داری تفریح میکنی.... 

 

من عاشقم.... و تو مسئول عشق من نیستی.... 

برای همین....هرگز شکایت های منو نمیشنوی.... 

میخوام آزاد باشی از قید احساسم... 

این آروم نگهم میداره.... 

 

روز نودم

قالب رو حذف کردم...تا اینجا خلوت تر از همیشه باشه 

نه برای اینکه تو غریبه ای نه.... 

برای اینکه من عاشق تر از اونم که بتونم بهت بگم... 

برای اینکه این روزها مقدس تر از اونه که توی سکوت بگذرونمشون.... 

 

امروز ماهگرد سومه.... 

و من  درست مثل ۲ ماه قبل....دلم گرفته.... 

سومین ماه با هم بودنمون گذشت... 

تنها ۷ ماه دیگه... 

 

دلم گرفته... 

 

فردا آخرین امتحان ترم اولت رو میدی.... 

موفقیتت مبارک عزیزم

پرم از احساس غربت 

پر از تنهایی 

پر از سکوت  

 

حرفی نیست....  

 

حقیقت تلخی بود ....  

من....کسی که تو بخواهی نیستم

 گرچه تو همه ی خواسته ی منی....  

 

بار سفر بستن کار ساده ای نیست

 

دیشب حس و حال خاصی داشتم.... 

زل زده بودم به عکست توی گوشیم و انگار توی دلم داشتم باهات حرف میزدم... 

 

وقتی میس کالت رو گرفتم گوشی رو مثل هر شب زیر بالشم گذاشتم و به فکر رفتم.... 

 یادم نیست چقدر طول کشید تا خوابم برد اما خوب یادمه که تمام شب کنارم حضور داشتی.... مهربون و صمیمی... 

 

درست به خاطر ندارم که چه اتفاقاتی می افتاد اما یادمه من از چیزی می ترسیدم شاید هم نگران بودم و تو سرم رو توی سینه ات پنهان کردی و من اشک میریختم... 

اما یه چیزی خیلییییی خوب بود...اینکه اشک میریختم اما غمگین نبودم...میترسیدم اما ته دلم آروم بودم....یادمه خوب یادمه که صدات وقتی توی گوشم زمزمه میکردی چه نیروی عجیبی بهم میداد..... 

 

یه بچه ی کوچیک هم بود....یادم نیست دختر یا پسر...اما براش نگران بودم....یادم نیست نسبتش با من چی بود....نمیدونم اون بچه کیه...فقط میدونم که سفت بغلش کرده بودم انگار میخواستن بهش صدمه بزنن... 

این چندمین باره که خواب میبینم که میخوان بچه ای رو اذیت کنن و من نگران اون بچه ام.... ولی تعبیرشو نمیدونم.... 

  

امروز با اینکه همچنان بدن درد و ضعف سرماخوردگی دارم اما سر حالم...بعد از مدتها ۳ ساعت پشت سر هم درس خوندم و احساس رضایت میکنم.... 

 

وااااااااااااااای....امروز چشمای اون دختر بچه توی کلینیک چقدر غمگین بود.....چقدر دلم گرفت....چقدر بدم اومد از زنی که میتونه اسم مادر رو روی خودش بزاره اما دلش ظرفیت مادر بودن رو نداره....خدایا...چرا بعضی آدما اینقدر قدر نشناسن آخه.... 

دلم میخواد هر کار میتونم واسه مدیسا کوچولوووم بکنم.... 

 

.... 

چرا مریض شدی خوب/؟؟؟؟ مگه بهم قول ندادییییییییییی؟؟؟حالا خوبه گریه کنم؟؟؟؟ 

....

تا وسطای شب بیدار بودم و فکر میکردم....به همه چی...و البته هیچی... 

دیر بیدار شدم و  به شوق اینکه اسم تو روی صفحه ی گوشیم مونده رفتم سرش...اما خبری نبود.... 

پیش خودم گفتم حتما تو هم خواب موندی....اشتیاق عجیبی داشتم که امروز رو تو برام شروع کنی....صبر کردم...اما...خبری نشد... 

 

نتونستم جلوی نگرانیمو بگیرم...یادم اومد دیشب گفتی قلبت*** درد گرفته....بهت اس دادم...بعد از ۲ تا اس ام اس یه میس کال زدی...بازم خدا رو شکر کردم که خوبی...و خواستم که اگر کاری داشتی بیای مسنجر....فکر میکردم حتما تو هم مثل من بیقرار میشی وقتی نمیتونیم با هم حرف بزنیم.... 

 

تا الان صبر کردم....اما....دیگه نتونستم جلوی این احساس بد رو بگیرم....نتونستم نگم که .... نه.....نتونستم نگم....همون طور که الانم نمیتونم بگم.... 

  

 

***نوشتم قلبت...یهو نگران شدم...داشتم میرفتم بالا که بهت زنگ بزنم و مطمئن شم این بی خبری هااا به خاطر مشکلی نباشه...که اومدی نت...و با لحن عصبانی بهم میگی چرا نمیگم چی شده....و لحنت عجیب دلم رو به درد میاره....توی دلم میگم:اینه حقه تو؟؟؟ !!! 

 

بعد....به خودم فکر میکنم....و به همین دلی که نمیتونه ناراحتیتو طاقت بیاره....حتی وقتی دلگیره...چشمامو می بندم و تصمیم میگیرم همه چیز توی دلم باقی بمونه....  

 

یه عهد بین من و دلم و خدا....که باید مواظب باشم نشکنه.... 

به هیچ قیمت