دیروز برای اولین بار از هم سوالات جدی پرسیدیم
من از اولویت های تو پرسیدم و تو از اینکه بحثای سیاسی چی میشه و آیا اولویت های من تغییر میکنن یا نه و اینکه به بچه ها چی میگم؟!!!
اصلا نمیدونم چقدر جوابهام به چیزی که انتظار داشتی نزدیک بود اما زیاد هم کنجکاوی نکردم....
کلافه بودی...گفتی چون متاسفانه انتخاب واحدت با مشکل رو به رو شد و از دوستات جدا افتادی کلافه ای....راستش...یه لحظه دلم لرزید...دلم میخواست همون طور که این روزای دوری قدرت دارن تا منو بیقرار و نا آروم کنن یک کم هم تو این دلتنگی رو بروز میدادی....
امروز اینو غیر مستقیم گفتم...بازم گفتی خجالت بکش....
میدونم...میدونم که دوری تو رو هم اذیت میکنه اما .... چه کنم که دلم میخواست میشنیدم....
آخرش یه دخترم دیگه....
اوضاع احوال حالمم زیاد مساعد نیست....
شبها نمیتونم درست بخوابم و این مزید بر تمام ناراحتی های این روزا شده....
فکر کنم اگر خدا بخواد و مشکلی پیش نیاد هفته آینده این موقع پیش همیم...
امیدوارم خدا باز هم مثل همیشه همراهیمون کنه تا اولین خاطره مون زیباترین باشه....
دوستت دارم
یه حس بد...یه حس سرد....این روزا رو با همیشه واسم متفاوت کرده
شاید همون تردیدی که تردید دارم توی تو میبینم یا نه....
قراره بیای...به اصرار من...برای کار نرم افزار...
میخوام زودتر ببینمت...
میخوام بفهمم تکلیف چیه...
میخوام از نزدیک مطمئن شم که تا کجا میشه روی خودم روی تو حساب کرد
هفته ی دیگه سه شنبه
امیدوارم بشه...
امیدوارم خدا همراهیمون کنه...
حالم خوب نیست...همین سر ماخوردگی....
اما...میدونم دلتنگیم داره همه چیز رو شدیدتر میکنه....
امیدوارم...امیدوارم این دوری تمام شه....
چه انتظار بی پاسخی بود حس حضور تو توی کلبه ی مشترکمون...
گاهی مثل الان به سرم میزنه برم و حذفش کنم
اما هر بار توی دلم میگم:بچه نشو....صبور باش...باید احساس نیاز کنه...باید خودش بخواد...نه واسه انتظار و ناراحتی تو بیاد طرفش....
گاهی مثل دیروز و امروز حس میکنم از تو تا من فاصله خیلییی زیاده گرچه از من تا تو راهی نیست....
دلم امشب گرفت
از اینکه باز رفتم و باز نبودی و باز هم من موندم و سکوت و یه بغض...
دارم می ترسم از این شهامتی که باعث شد تو آشکار شی
میترسم از این تردید....
..............
بهت میگم دلم میگیره از اینکه این روزای با هم بودنمون به این سرعت میگذرن....به اینکه تا شهریور چیزی نمونده....حرف ۲۰ ماه رو باز میرنی....میخوای نشون بدی که ناراحتی از حرف من.... اما....بهم میگی دارم خودآزاری میکنم!!!
دلم میگیره....دست خودم نیست اما چشمام خیس میشن و میفهمم دلم رو آزردی...
نمیفهمم چرا میتونی منو به این صفت بخونی....
باید بی تفاوت باشم؟؟؟باید بی انگیزه باشم؟؟؟
باید بود و نبودت برام یکی باشه؟؟؟
یعنی توی دنیای تو هم اینجوری نوشتن؟؟؟
سعی میکنم حرفی ازش نزنم چون میدونم نمیتونی غمی که روی دلم نشست رو آروم کنی...
میگی حرفت جدی نبوده...میگی توی بحث هر حرفی زده میشه....به حرفت میخندم اما تلخ.... به خاطر ندارم توی هیچ بحثی حرفی بهت زده باشم....
میگی کم آورده بودی....و من...تعجب میکنم...تو که در برابر من همیشه بالایی....چی رو کم آورده بودی؟؟؟
ازم میخوای داد بزنم اما سکوت نکنم...چون حس میکنی تنهایی...حس میکنی به من دسترسی نداری....اما من....پر از تردیدم...
تو همه ی وجود من رو پر کردی...هر لحظه و همه جا همراهمی....هر قدم....دوست داشتم شریک تنهایی هام باشی....دوست داشتم با خبر از همه ی ترس هام باشی...مطمئنم کنی به حضورت.... اما این روزها....لحظه لحظه حس میکنم هیچ جای خاصی توی دنیای تو ندارم....هستم... و فقط همین....میترسم از این دوری....می ترسم که حسش نکنی....
صدای باد منو پر از ترس کرده....بی اختیار میرم سر گوشی که بخوام توی آغوشت پنهان شم....امن ترین جای دنیا توی این روزها....اما...نمی نویسم....سکوت میکنم.... من جایی ندارم....
باید منطقی باشم....
نیاز به ابراز هر احساسی نیست...مهم اینه که بدونی دوستت دارم....که میدونی...
نیاز نیست بدونی بی تو دنیای احساس من به انتها میرسه...
نیاز نیست بگم که بعد از تو همه چیز تمام میشه...
نیاز نیست باور کنی که احساس من از چه جنسیه و بی قراریم به چه علته....
خوشحالم که اینجا هست تا توی سکوت فریادمو حداقل سر خودم بزنم....
شاید کلبه مون رو هم ساکت کنم....
چون احساس مشترکی نسبت بهش نداشتیم....
به مامان گفتم
در حضور مامان بزرگ
حالا میدونن کسی توی زندگیمه که دوستش دارم
کمی نگرانم
اما...پشتم به خدا گرمه....
همه چیز دستش سپرده شده
...
نمیدونم چرا واکنش تو واسم عجیب بود....یه حس سرد....
انگار باعث شد تمام انرژیم خالی شه
ترسیدم
از اون همه اعتماد به نفسم ترسیدم
اما دلم به خدا گرمه
اون همراهیم میکنه
پس حتماْ هر اتفاقی که بیفته خیره...
امروز توی کمسیون تیم هم شرکت کردم
روز خوبی داشتم
آرامش عمیقی رو تجربه کردم
کاش باقی بمونه
بهت پیشنهاد دادم که نرم افزار تیم رو بسازی....
و اینکه مهندس تیم باشی....
و اینکه سایت رو هم تو طراحی کنی....
و اینکه...عضو تیمی باشی که هستم...
آخه لذت غریبی داره با تو همکار بودن...
نمیدونم میشه یا نه...
اما از خدا خواستم که بشه
خوشحالم و دوستت دارم....
تا بی نهایت هااااا....
ممنون مرد خوب من!