-
برگی از احساسم
یکشنبه 10 آبانماه سال 1388 09:36
لالا لا لا بخواب شیما،گل ِ من بخواب مونس تنهای دل من با تو نور و گل و عمر ستاره بی تو درد و غم و اشک دوباره با تو عمر دوباره رو به رومه بی تو مرگ ستاره پیش رومه زمزمه ی شیرین لالایی دیشبش به عمق روحم نشست....و ارامشی رو حس کردم که میشه گفت تکرار نشدنی بود... ندید اشک شوقم رو پاک کردم و گوشی رو روی قلبم گذاشتم و بی درد...
-
دو
شنبه 9 آبانماه سال 1388 19:54
لالایی دیشب، به عمق روح و وجودم نشست و منو غرق ارامشی کرد که ساعت ها ازم دور بود تمام دیروز به دلتنگی و غم گذشت تا بلاخره مهر سکوت دلم با دستات شکست... با همون سوالای مداومت....که لجبازیه سراسر درد من رو میشناسن و تسلیمش نمیشن... اینقدر پرسیدی و گفتی تا حرف زدم و اروم شدم اما دیگه تو اروم نبودی قصه ی عجیب من و...
-
یک
جمعه 8 آبانماه سال 1388 17:17
می نویسم برای خط اخر این قصه ی غریب برای پایان "همیشه ای" که به تصویر کشیدیم برای روزی که همه ی واژه ها خواهند شکست می نویسم تا ان روز فراموشم نشود چه رویای صادقانه ای داشتم و چه خالصانه عشق ورزیدم و چگونه در اوج ناامیدی،نباختم و تسلیم شدم.... می نویسم قصه ی این عشق را برای خودم برای تو و برای آنچه میان ما...