-
روز نود و یکم
یکشنبه 11 بهمنماه سال 1388 20:05
نمیدونم چرا دوست داشتم زمان بعد از امتحانت رو به من اختصاص میدادی... نمیدونم چرا دوست داشتم تو هم لبریز باشی از این حس دلتنگی و شوق با هم بودن... دوست داشتم دلت میخواست قدم هاتو تا خونه دوتا یکی برداری تا زودتر برسی و بگی شیما میای نت باهااات کلی حرف دارم!!!!! دلم میخواست اینجوری حس نمیکردم که همیشه فرصت بودنم هست و...
-
روز نودم
شنبه 10 بهمنماه سال 1388 21:24
قالب رو حذف کردم...تا اینجا خلوت تر از همیشه باشه نه برای اینکه تو غریبه ای نه.... برای اینکه من عاشق تر از اونم که بتونم بهت بگم... برای اینکه این روزها مقدس تر از اونه که توی سکوت بگذرونمشون.... امروز ماهگرد سومه.... و من درست مثل ۲ ماه قبل....دلم گرفته.... سومین ماه با هم بودنمون گذشت... تنها ۷ ماه دیگه... دلم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 دیماه سال 1388 15:55
پرم از احساس غربت پر از تنهایی پر از سکوت حرفی نیست.... حقیقت تلخی بود .... من....کسی که تو بخواهی نیستم گرچه تو همه ی خواسته ی منی.... بار سفر بستن کار ساده ای نیست
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 دیماه سال 1388 14:39
دیشب حس و حال خاصی داشتم.... زل زده بودم به عکست توی گوشیم و انگار توی دلم داشتم باهات حرف میزدم... وقتی میس کالت رو گرفتم گوشی رو مثل هر شب زیر بالشم گذاشتم و به فکر رفتم.... یادم نیست چقدر طول کشید تا خوابم برد اما خوب یادمه که تمام شب کنارم حضور داشتی.... مهربون و صمیمی... درست به خاطر ندارم که چه اتفاقاتی می افتاد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 دیماه سال 1388 16:21
تا وسطای شب بیدار بودم و فکر میکردم....به همه چی...و البته هیچی... دیر بیدار شدم و به شوق اینکه اسم تو روی صفحه ی گوشیم مونده رفتم سرش...اما خبری نبود.... پیش خودم گفتم حتما تو هم خواب موندی....اشتیاق عجیبی داشتم که امروز رو تو برام شروع کنی....صبر کردم...اما...خبری نشد... نتونستم جلوی نگرانیمو بگیرم...یادم اومد دیشب...
-
بیست و چهار(روز هفتاد و چهارم)
پنجشنبه 24 دیماه سال 1388 23:19
یه شبایی مثل امشب نیاز دارم به حضورت....نیاز دارم احساست کنم.... نیاز دارم صدای قلبت قفل سکوت دنیامو بشکنه... نیاز دارم سرم رو روی شونه ات بزارم و کنار گوششت زمزمه کنم....تمام نگفتنی هامو... تمام رازهایی که توی رویاهام حضور دارن و قدرت بیانش رو ندارم امشب دستهام دستهای تو رو جستجو میکنه... قلبم تند میزنه...خیلی تند......
-
بیست و سه(روز هفتاد و دوم)
سهشنبه 22 دیماه سال 1388 23:06
تازه اومدم خونه....بعد از یه روز با مشغله ی فکری زیاد.... یه چایی داغ با نبات غلیظ آماده کردم و نشستم اینجا....نشستم تا بتونم خط به خط فکرم رو به کلمه ها تبدیل کنم تا شاید...شاید از این دغدغه ها کمی راحت شم... نمیدونم ایراد از خانواده ی من بود که زیاد از حد بهم یاد دادن که باید به خودم و شخصیتم احترام بزارم و از آدمها...
-
بیست و دو(روز هفتادم)
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 14:51
دیشب درس خوندم.... حرف جدیدی برای این روزهام نیست....گوش شیطون کر واقعا مدتی میشه که وقت های آژادم جز درس صرف کار دیگه ای نشده....اما دیشب این درس خوندن حال و هوای دیگه ای برام داشت.... دیروز نزدیک آخر وقت کاری بهم گفته شد که برنامه ی عضویت رسمیم توی تیم حل شده هر چند اشاره ی واضحی به ابلاغ نکردن اما مهم همین قسمتش...
-
بیست و یک(روز شصت و نه)
شنبه 19 دیماه سال 1388 14:16
دیروز روز غریبی از زندگیم بود...غریب تر از هر روز و هر لحظه ای... وقتی کنار آب نشسته بودم و توی تنهایی های خودم غرق بود یک بار دیگه تو و همه ی آن چیزهایی که منو به اینجا رسوند مرور کردم....همون طور که همه ی گذشته رو ورق زدم تا خاطره هامو زنده کنم... یادم اومد به حرف ح....به عشق....به تمام ۴ سال بی قراری هام....به تمام...
-
بیست(روز پنجاه و ششم)
یکشنبه 6 دیماه سال 1388 20:08
من دوستت دارم....دوستت دارم... نه به این بهانه که حرفی داشته باشم برای زدن.... نه برای اینکه یک غروب دلگیر طاقت منو برای تحمل تنهاییام ازم گرفت نه برای اینکه هیچ کس نبود و تو بودی و انتخاب شدی برای دوست داشتن نه.... دوستت داشتم و دارم برای روح بزرگی که فقط در تو دیدم برای تک تک خصوصیاتی که یا شنیدم یا دیدم و یا احساسش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 دیماه سال 1388 14:55
دلم برای حرف زدن لک زده.... چرااا؟
-
نوزده(روز پنجاه و چهارم)
جمعه 4 دیماه سال 1388 13:05
واااااای خدای من دیدمت...دیشب...با وبکم.... چه احساسی داشتم.... نه....نمی نویسمش.... مال خود خودمه.... تمام ذوقم....تمام عشقم مال خودمه... خداااااااااایا ممنونم که اجازه دادی بهتر حسش کنم... ممنون که میزاری دوستش داشته باشم ممنون که تنهام نمیزاری واااااااااااااای چقدر دوست داشتنی بود نگاهش... خجالتش....لبخندش... چه...
-
هجده(روز پنجاه و یکم)
سهشنبه 1 دیماه سال 1388 15:22
قصه ی شیرین حس عجیبی رو توی دلم زنده کرد درسته پایان خوبی داشت اما غم سنگینی رو توی دلم گذاشت نمیدونم چرا... چند سال پیش وقتی خوندمش...یادمه با پایانش نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم... اما حالا.... هر لحظه امکان داره طاقتم تمام شه و اشکام سرازیر قصه ی اون حلقه ی تو شوخی شوخی منو برد توی عالم خودم... فقط به این فکر...
-
هفده(روز چهل و ششم)
پنجشنبه 26 آذرماه سال 1388 11:27
نمیییییییییییییییییییییییییی خواااااااااااااااااااااااااااااااام
-
شانزده(روز چهل و سه)
دوشنبه 23 آذرماه سال 1388 23:55
خسته ام خوابم میاد....اما نمی خوام الان بخوابم اینم نوع جدیدی از لجبازییه حالا با کی و به چه دلیلش دیگه مهم نیست!!!! (نه که نمیدونم با خودمه!!!!!) سرعت پایین نت خونه و ایرادای پی در پی کامی دل و حوصله ای برای نوشتن واسم نمیزاره واسه همینم احساس می کنم یه عالمه حرف نگفته تلمبار شده روی دلم! اینقدر که حتی با گفتنشون هم...
-
پانزده(روز چهل و یکم)
شنبه 21 آذرماه سال 1388 23:08
تهی بودن....بدترین احساسیه که میشه داشت و سخت ترین حس برای توصیف کردن.... سرم رو تکیه میدم به دیوار.... غرق میشم توی خودم... صدام که می کنن میبینم صورتم خیسه خیسه!!! میرم سر گوشی... می نویسم: بغلم می کنی؟ و بعد....حذف! میرم سر پیام هایی که دارم دستم پیش نمیره بازشون کنم.... گوشی رو پرت می کنم اون طرف و دراز می کشم...
-
چهارده(روز چهلم)
جمعه 20 آذرماه سال 1388 17:44
بیش از ۳-۴ ساعته که بیمارستانی احتمالاْ از همون وقتی که به من گفتی خسته ای و میخوای بخوابی... و من خوش خیال فکر می کردم تو خوابی و منتظر بودم ۳:۳۰ شه بیدارت کنم.... وقتی خوندم که حال پدرت بد شده و بیمارستانی،همه ی دلم لرزید... نمیدونستم باید چیکار کنم...نمیدونستم باید چیکار کنم.... هم نگران شدم هم نمیدونستم چی بگم که...
-
سیزده(روز چهلم)
جمعه 20 آذرماه سال 1388 12:20
گفت:منو ببین و درس بگیر... گفتم: چشم... گفت:راستشو بگو... گفتم:آره کسی هست... گفت:دوستش داری؟ گفتم:خیلی خواست ازش توضیح بدم... گفتم:یادت هست می خواستم چه خصوصیاتی داشته باشه؟...همونه...حتی بهتر! گفت:خدا رو شکر....نگرانت بودم... ... گفت:حواست باشه کنترل احساسات بعد ازدواج خیلی سخت تره.... گفتم:من تصمیم گرفتم هرگز...
-
دوازده(روز سی و هشتم)
چهارشنبه 18 آذرماه سال 1388 15:13
امان از دست تو و این احساسی که یه لحظه هم راحتم نمیزاره!!!
-
یازده(روز سی و ششم)
دوشنبه 16 آذرماه سال 1388 12:43
روزایی که گذشت حرفها و اتفاقات زیادی رو با خودش داشت هم شیرینه شیرین و هم تلخه تلخ... هر شب با خودم می گفتم زود بیام و اینجا ریز ریز همه چیزو بنویسم... اما...موقع نوشتن...نمیدونم چرا از زیرش در رفتم...شاید چون نوشتنش سخت بود... یا اونقدر به دلم نشسته بود که نمیدونستم چطور توصیفش کنم و یا اونقدر تلخ بود که ترسیدم نوشتن...
-
ده(روز بیست و هفتم)
جمعه 6 آذرماه سال 1388 20:28
داغونم داغون... اشکام بی مهابا میریزن.... پر از درد....پر از حس تنهایی.... چه داغی روی دلم موند امشب... چه غروبی گذروندیم امشب.... چقدر سنگین... چقدر سنگین شونه هام با هق هقم همراهی کرد... چقدر سخت بود رد کردن آغوشت.... آخ که نمیدونی چه دردی کشیدم نمیدونی هنوز هم ضربان قلبم منظم نیست... دلتنگی غریب تو.... یه حس...
-
یک کامنت:
سهشنبه 3 آذرماه سال 1388 23:26
خیلی سخته آدم آخرین فرشته شو از دست بده... سخت تر اینه که نتونه حکمت اون از دست دادن رو بفهمه و از هر دوی این ها سخت تر اینه که خدا رو به خاطر این حکمت سرزنش کنه... این...همون امتحانیه که من هنوزم سرش هر سال تجدید میارم... اما امیدوارم تو با موفقیت ازش بیرون بیای برای فرشته ات آبی ترین آرامش رو از خدا میخوام و اینکه...
-
امروز رو کلا از صفحه ی تقویم حذف میکنیم(تاریخ ندارد)
سهشنبه 3 آذرماه سال 1388 15:52
کلی نوشتم با اومدن استاد کریمی همه اش پاک شد.... حیف... چه چیزایی که ننوشته بودم... یه بارم که من به حرف میام خدا نمیخواد هااااا.... بیخیال... امروز ۳ آذره...این یعنی...یعنی... نه...هیچ وقت نمیشه یعنیش کرد!!!! بی خیال... همون بیخیال های معروف تو.... فقط صبر میخوام...صبر.... تو به درسات برس عزیزم... من باید تنهایی تحمل...
-
نه(روز بیست و یکم)
شنبه 30 آبانماه سال 1388 00:00
دیشب....عجب شبی شد! خوب شد که اومدی نت....خوب شد که به حرفم اوردی و گرنه اون بغض و اشک های نا تموم حتماً منو به انتها می رسوند... اولش هر چی پرسیدی نمی تونستم حرف بزنم... میخواستم....اما نمیشد! به بن بست رسیده بودم....به سکوت....به تنهایی اما حضورت...حرفات...نگرانی هات...بلاخره منو به حرف اورد... و باز هم کنارت اروم...
-
هشت(روز بیستم)
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 21:59
امشب غم غریبی دارم غمی که خارج از توان تحملمه...شاید چون پرم از دلشوره ای که دلیلش رو نمیدونم..... ظهر ازت خواستم نظرت رو در مورد سفر اهواز ما بگی... و تو...خوب فهمیدم که دوست نداری...اما بعدش سکوت...و عصر....تو رو پر از غم دیدم... میگفتی خوبی اما واژه هات به من میگفتن که تو اروم نیستی و من بیقرار شدم... نوشتی:...
-
هفت(روز هجدهم)
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 15:48
عجیب نیست که حساب روزا از دستم در میره روزای خوشی همیشه زودگذرن همین روزای ساده ای که تا چشمام میسوزه اشکم خشک میشه چون کسی هست که با همه ی دلش اسممو صدا میکنه و ازم میخواد آروم باشم.... همین لحظه هایی که از ته دلم میخندم وقتی شوخی میکنی... آره...بهانه ی قشنگ شادی هامی... واسه همینه که روزا زود میگذرن....حتی با اینکه...
-
شش(روز هشتم)
شنبه 16 آبانماه سال 1388 23:23
این روزها با سرعتی فرای انتظار من سپری میشن... روزهایی که به امید حضور تو چشم هامو باز میکنم و شب ها به عشق اغوش همیشه امنت چشمامو می بندم به عشق تک تک کلمه هایی که از احساس من و احساس تو سرچشمه میگیره دیشب... بحث من پاسخ به یه دوست قدیمی بود و نوع واکنش های تو... و تو گفتی که نمیخوای جوابی بدم در حالی که خودت جواب...
-
پنج(روز سوم):
سهشنبه 12 آبانماه سال 1388 15:47
پاسخی به نوشته ی تو: افسوس نخور غلبه کن... میشه ترس ها رو شکست... میشه انتها رو پاک کرد... میشه دنیا رو از نو رنگ کرد... میشه هر لحظه رو زندگی کرد... میشه اول و آخر دنیا رو دوباره بنا کرد... میشه... وقتی که بخوای... وقتی که بخواد... وقتی که بخوام... خدای ما قدرت بزرگ هستیه... کافیه باورش داشته باشیم... رویاهاتو هرگز...
-
چهار(روز دوم):
سهشنبه 12 آبانماه سال 1388 15:18
دیروز ظهر موقعی که داشتیم با هم توی نت حرف میزدیم همه چی قطع شد و همین بهانه ای شد برای شنیدن صدای همیشه دلنشینت... صحبت از هر جا و هر چی... از شوخی هایی سر همکلاسی هات...تا نیما و کودکی هاش... از گذشته ی من و هز ۲۰ ماهی که تو قرار گذاشتی و من تا دهش امضا کردم هنوز.... و نهایتا از با هم بودن هاااا... از کنترل رابطه ها...
-
سه(روز اول):
یکشنبه 10 آبانماه سال 1388 09:49
دیشب شکستم... نه خودم رو نه... سکوتم رو... بهت گفتم که اگر بخوام بمونی باهام چی میگی... دنبال یه اثبات بودی...اما حرف من یه سوال بود...شاید برای اینکه مطمئن باشم انجامش دادم... برای اینکه بعدها نگم که:نه! من هرگز شهامت گفتنش رو نداشتم... گفتن این حرف برای کسی مثل من خیلی سخت بود... اما ... احساس ارامش بعدش بیشتر اهمیت...