این روزهایی که درد قلب امانم رو میبره و شب تا صبح بیدارم... 

این روزهایی که هر لحظه تنهایی برایم پر از آرامشه و هر جمع بالای یک نفر برام عذاب.... 

این روزهایی که ساکتم و سکوتم به علامت رضا معنا شده... 

این روزهایی که خسته هستم از هر تلاشی برای چیزهایی که میخوام 

این روزهایی که فقط دیگه توان مبارزه با دنیا رو ندارم 

 

دارن به حساب روزهای شیرین نامزدی میگذرن 

روزهایی که همه شادن از پیدا کردن همسر ایده آلشون....همه لبریز از خنده هستن از پایان تنهایی شون...همه سرشون رو به افتخار بالا میگیرن تا اونو به هم معرفی کنن.... 

 

اما من... 

سرم رو بالا نمیارم...چون آسمون دیگه حرف شیرینی برام نداره....دیگه خنده ام از دل نیست چون جز نیشخند حرف تازه ای واسه دنیا ندارم....هیچ چیز ایده آل نیست چون بازی فقط می تونه در حد بازی باشه.... 

 

این روزا سکوت من فقط و فقط یک درده....دردی که حتی تو هم نمیدونی....دردی که کمتر کسی چشید....کمتر کسی فهمید... 

 

دارم بازم لجبازی میکنم....بازم با خودم.... 

میخوام حرفم نشکنه....بهت گفته بودم روزی که بخوای برم میرم و به این شک نکن.... 

به کلام نه....با رفتارت رفتنیم کردی و من برای برنگشتن مخالفتی نکردم و این سکوت شده قصه ای که نمیخوامش اما داره خونده میشه.... 

 

 ای کاش میدونستم که می ارزه... 

ای کاش مطمئن بودم که درست همینه که رفتیم 

ای کاش...ای کاش بیهوده نخونده بودیم.... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد