توی هر خانه همیشه کسی هست که برای خوردن شیرینی وا رفته ته جعبه داوطلب میشود،برای خوردن آن بخش نرمتر موز که نزدیک است خراب بشود،یا برنجهایی که چسبیده به ته قابلمه و سفت شده.این آدم همان است که موقع شام ظرف لب پریده را برای خودش برمیدارد و هیچ وقت آن کسی نیست که آخرین کتلت مانده توی ظرف را بردارد.
نه،اسمش فداکاری نیست،ایثار هم نیست...شاید واقعا برایش مهم باشد که آخرین تکه کیک شکلاتی را بخورد.شاید شیرینی موزی که تنها نوع باقیمانده است را دوست ندارد.اما میخورد،که میخواهد بگوید ببینید من چه مهربانم،چه از خود گذشته ام...اما کسی نمیبیند،نمیفهمد.کم کم آن آدم برای بقیه تبدیل میشود به کسی که شیرینی شکلاتی دوست ندارد،کتلت دوست ندارد،برایش مهم نیست سینه بخورد یا بال...
**
همیشه همینجوری است،آدمها نمیفهمند به خاطرشان از چه چیزهایی گذشتهایم،به خاطر اینکه به نظرشان خوبتر بیاییم،مهربانتر باشیم.کانال تلویزیون را عوض کردهایم و به جای فیلم فوتبال دیدهایم،آبی بیشتر دوست داشتیم اما قرمز پوشیدیم،نگفتهایم آن کتابی که رویش چای ریختهای هدیه بوده،عزیز بوده...گفتهایم حالا مهم نیست،اصلا یکی دیگر میخرم.
اینجوری میشود که گاهی خودمان هم دوستداشتنیترهایمان را از یاد میبریم،خودمان را هم.هیچوقت هم آدم مهربان و دوستداشتنی ماجرا،ما نیستیم.آدمی هستیم که میشنویم:بدسلیقه.من تعجب میکنم از تو.چه جوری اون شیرینی موزی بدمزهها رو بیشتر از این شکلاتیها دوست داری؟