یه حس بد...یه حس سرد....این روزا رو با همیشه واسم متفاوت کرده
شاید همون تردیدی که تردید دارم توی تو میبینم یا نه....
قراره بیای...به اصرار من...برای کار نرم افزار...
میخوام زودتر ببینمت...
میخوام بفهمم تکلیف چیه...
میخوام از نزدیک مطمئن شم که تا کجا میشه روی خودم روی تو حساب کرد
هفته ی دیگه سه شنبه
امیدوارم بشه...
امیدوارم خدا همراهیمون کنه...
حالم خوب نیست...همین سر ماخوردگی....
اما...میدونم دلتنگیم داره همه چیز رو شدیدتر میکنه....
امیدوارم...امیدوارم این دوری تمام شه....
چه انتظار بی پاسخی بود حس حضور تو توی کلبه ی مشترکمون...
گاهی مثل الان به سرم میزنه برم و حذفش کنم
اما هر بار توی دلم میگم:بچه نشو....صبور باش...باید احساس نیاز کنه...باید خودش بخواد...نه واسه انتظار و ناراحتی تو بیاد طرفش....
گاهی مثل دیروز و امروز حس میکنم از تو تا من فاصله خیلییی زیاده گرچه از من تا تو راهی نیست....
دلم امشب گرفت
از اینکه باز رفتم و باز نبودی و باز هم من موندم و سکوت و یه بغض...
دارم می ترسم از این شهامتی که باعث شد تو آشکار شی
میترسم از این تردید....
..............
بهت میگم دلم میگیره از اینکه این روزای با هم بودنمون به این سرعت میگذرن....به اینکه تا شهریور چیزی نمونده....حرف ۲۰ ماه رو باز میرنی....میخوای نشون بدی که ناراحتی از حرف من.... اما....بهم میگی دارم خودآزاری میکنم!!!
دلم میگیره....دست خودم نیست اما چشمام خیس میشن و میفهمم دلم رو آزردی...
نمیفهمم چرا میتونی منو به این صفت بخونی....
باید بی تفاوت باشم؟؟؟باید بی انگیزه باشم؟؟؟
باید بود و نبودت برام یکی باشه؟؟؟
یعنی توی دنیای تو هم اینجوری نوشتن؟؟؟
سعی میکنم حرفی ازش نزنم چون میدونم نمیتونی غمی که روی دلم نشست رو آروم کنی...
میگی حرفت جدی نبوده...میگی توی بحث هر حرفی زده میشه....به حرفت میخندم اما تلخ.... به خاطر ندارم توی هیچ بحثی حرفی بهت زده باشم....
میگی کم آورده بودی....و من...تعجب میکنم...تو که در برابر من همیشه بالایی....چی رو کم آورده بودی؟؟؟
ازم میخوای داد بزنم اما سکوت نکنم...چون حس میکنی تنهایی...حس میکنی به من دسترسی نداری....اما من....پر از تردیدم...
تو همه ی وجود من رو پر کردی...هر لحظه و همه جا همراهمی....هر قدم....دوست داشتم شریک تنهایی هام باشی....دوست داشتم با خبر از همه ی ترس هام باشی...مطمئنم کنی به حضورت.... اما این روزها....لحظه لحظه حس میکنم هیچ جای خاصی توی دنیای تو ندارم....هستم... و فقط همین....میترسم از این دوری....می ترسم که حسش نکنی....
صدای باد منو پر از ترس کرده....بی اختیار میرم سر گوشی که بخوام توی آغوشت پنهان شم....امن ترین جای دنیا توی این روزها....اما...نمی نویسم....سکوت میکنم.... من جایی ندارم....
باید منطقی باشم....
نیاز به ابراز هر احساسی نیست...مهم اینه که بدونی دوستت دارم....که میدونی...
نیاز نیست بدونی بی تو دنیای احساس من به انتها میرسه...
نیاز نیست بگم که بعد از تو همه چیز تمام میشه...
نیاز نیست باور کنی که احساس من از چه جنسیه و بی قراریم به چه علته....
خوشحالم که اینجا هست تا توی سکوت فریادمو حداقل سر خودم بزنم....
شاید کلبه مون رو هم ساکت کنم....
چون احساس مشترکی نسبت بهش نداشتیم....
به مامان گفتم
در حضور مامان بزرگ
حالا میدونن کسی توی زندگیمه که دوستش دارم
کمی نگرانم
اما...پشتم به خدا گرمه....
همه چیز دستش سپرده شده
...
نمیدونم چرا واکنش تو واسم عجیب بود....یه حس سرد....
انگار باعث شد تمام انرژیم خالی شه
ترسیدم
از اون همه اعتماد به نفسم ترسیدم
اما دلم به خدا گرمه
اون همراهیم میکنه
پس حتماْ هر اتفاقی که بیفته خیره...
امروز توی کمسیون تیم هم شرکت کردم
روز خوبی داشتم
آرامش عمیقی رو تجربه کردم
کاش باقی بمونه
بهت پیشنهاد دادم که نرم افزار تیم رو بسازی....
و اینکه مهندس تیم باشی....
و اینکه سایت رو هم تو طراحی کنی....
و اینکه...عضو تیمی باشی که هستم...
آخه لذت غریبی داره با تو همکار بودن...
نمیدونم میشه یا نه...
اما از خدا خواستم که بشه
خوشحالم و دوستت دارم....
تا بی نهایت هااااا....
ممنون مرد خوب من!
نمیدونم چرا دوست داشتم زمان بعد از امتحانت رو به من اختصاص میدادی...
نمیدونم چرا دوست داشتم تو هم لبریز باشی از این حس دلتنگی و شوق با هم بودن...
دوست داشتم دلت میخواست قدم هاتو تا خونه دوتا یکی برداری تا زودتر برسی و بگی شیما میای نت باهااات کلی حرف دارم!!!!!
دلم میخواست اینجوری حس نمیکردم که همیشه فرصت بودنم هست و ....
نه...تو چیزی نگفتی...من دلم میخواست اولویتم بیش از این ها بود....
درست مثل وقتاییی که خسته از روزای کاریم با همه ی شوقم میام سمت تو و حتی همه ی برنامه ها رو کنسل میکنم...
درست مثل امروز که دلم خواست وقتی امتحانت تمام میشه و ترم اولت به پایان میرسه کنارت باشم و نرفتم کلینیک که تا شب دور نباشم از تو...
و تو....با امیر بودی....و من فقط بازم شاد بودم که بار سنگین امتحانا از روی دوشت برداشته شده و داری تفریح میکنی....
من عاشقم.... و تو مسئول عشق من نیستی....
برای همین....هرگز شکایت های منو نمیشنوی....
میخوام آزاد باشی از قید احساسم...
این آروم نگهم میداره....