روز صد و نهم(روز آخر)

امروز صحبت کردیم و من فهمیدم 

 

وضعیت خانوادگی...مالی....شغلی...تحصیلی.... 

اینا چیزایی هستن که باعث میشن نتونی به هیچ کسی تعهد بدی.... 

هیچ کس! 

 

حرفهای نگفته ی همه ی این مدت رو گفتم....حتی قصه ی اون متن.... 

دیگه چیزی واسه گفتن ندارم... 

 

قرار شد از این به بعد مثل یه خواهر و برادر باشیم 

و من چقدر خلاء حضورت رو از همین حالا احساس میکنم 

چقدر از الان دلتنگت هستم 

فقط خدا کمکم کنه تا بتونم باهاش کنار بیام.... 

کاش بتونم... 

 

حالا که رفتی جواد کوچولو رو بغل کردم سرش رو چسبوندم به سینه ام موهاشو نوازش میکردم و اشک میریختم.... 

دلم برای همه ی اون شبایی که توی آغوشت پنهان شدم تنگ میشه 

دلم برای هر باری که خانومیم صدام کردی تنگ میشه 

دلم برای اون موقع هایی که سراغ بچه امو میگرفتم تنگ میشه 

دلم برای همه اش تنگ میشه 

 

اما 

وقتی وارد این راه شدم تسلیم بودم 

پذیرفتم و اومدم 

زیرش نمیزنم 

حالا وقت اون گذشتن رسیده 

 

اینکه بخوای و بگذری 

کار ساده ای نیست 

اما می تونم 

حتماْ میتونم 

تو بیشتر از اینا می ارزی 

 

گرچه تو از این به بعد منو مثل خواهری می بینی 

اما توی دل من تو تنها مرد زندگیم میمونی 

من کسی رو به زندگیم راه نمیدم 

عشق تو اینقدر مقدس هست که حرمتش رو حفظ کنم 

آغوش تو اینقدر با ارزش هست که خودمو به آغوش دیگه ای نسپارم 

 

هرگز گلایه ای نیست 

تو بهترین راه رو انتخاب کردی 

و من با همه ی وجودم از خدا میخوام همراهی کنارت قرار بده از من بارها و بارها بهتر 

و تو خوشبخت ترین مرد زمین بشی 

و من فقط شاهدش باشم.... 

 

آه.... 

خدایا 

قلبم داره می سوزه 

تو تنهام نزار خدا... 

باز هم هدایتم کن 

پایان با هم بودنمون 

شروع روزهای جدایی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد