روز نود و یکم

نمیدونم چرا دوست داشتم زمان بعد از امتحانت رو به من اختصاص میدادی... 

نمیدونم چرا دوست داشتم تو هم لبریز باشی از این حس دلتنگی و شوق با هم بودن... 

 

دوست داشتم دلت میخواست قدم هاتو تا خونه دوتا یکی برداری تا زودتر برسی و بگی شیما میای نت باهااات کلی حرف دارم!!!!! 

دلم میخواست اینجوری حس نمیکردم که همیشه فرصت بودنم هست و .... 

نه...تو چیزی نگفتی...من دلم میخواست اولویتم بیش از این ها بود.... 

 

درست مثل وقتاییی که خسته از روزای کاریم با همه ی شوقم میام سمت تو و حتی همه ی برنامه ها رو کنسل میکنم... 

 

درست مثل امروز که دلم خواست وقتی امتحانت تمام میشه و ترم اولت به پایان میرسه کنارت باشم و نرفتم کلینیک که تا شب دور نباشم از تو... 

و تو....با امیر بودی....و من فقط بازم شاد بودم که بار سنگین امتحانا از روی دوشت برداشته شده و داری تفریح میکنی.... 

 

من عاشقم.... و تو مسئول عشق من نیستی.... 

برای همین....هرگز شکایت های منو نمیشنوی.... 

میخوام آزاد باشی از قید احساسم... 

این آروم نگهم میداره.... 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد