هجده(روز پنجاه و یکم)

قصه ی شیرین حس عجیبی رو توی دلم زنده کرد 

درسته پایان خوبی داشت اما غم سنگینی رو توی دلم گذاشت 

نمیدونم چرا... 

 

چند سال پیش وقتی خوندمش...یادمه با پایانش نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم... 

اما حالا.... 

هر لحظه امکان داره طاقتم تمام شه و اشکام سرازیر 

 

قصه ی اون حلقه ی تو شوخی شوخی منو برد توی عالم خودم... 

 فقط به این فکر میکنم که باید قوی تر از همیشه ی زندگیم باشم... 

 

دلم بهونه ی آغوشتو میگیره... 

سردمه...خیلییییی 

 

دلم میخواست اینجا بودی... 

اینقدر احساس ضعف میکنم که دل میخواست خودم رو توی آغوشت رها میکردم...چشمهامو می بستم و نمیترسیدم که وقتی خوابم چیزی...کسی... همه ی دنیامو ازم بگیره 

دلم میخواست با همه ی وجودم احساست میکردم تا مطمئن می شدم با من غریبه نیستی... 

 

سرم درد میکنه.... 

دلم درد میکنه.... 

دستام سرد سردن.... 

اما به هیچ کدومشون فکر نمیکنم.... 

تمام فکر من پیش رویامه....اون رویای سپید... 

حرفهایی که توی اون خواب بهت زدم...بهم زدی... 

حس شیرین دستت روی صورتم....وقتی نفس هامو میشمردی... 

وقتی با نگاهت بهم اطمینان دادی که آروم باشم 

وقتی جلوی لجبازیام ایستادی و گفتی بس کن! 

وقتی اشکمو پاک کردی و گفتی همیشه همراه منی...  

 

رویای چند دقیقه ایه من به وصعت همه ی زندگیمه.... 

همه ی دلتنگی هام رو باهاش آروم میکنم.... 

 

گاهی وقتا... 

مث امروز... 

مث الان... 

از این فاصله ها بیزارم 

 

کاش می دونستی... 

کاش میدونستی تمام دنیا در برابر بودن تو برام هیچن.... 

کاش میدونستی همه ی آدما...در برابر حدی که تو رو میخوام حقیرن... 

کاش میدونستی هیچ وقت هیچ کس جای تو رو برای من نمیگیره 

تو...اولین و آخرین هستی و بودی و خواهیییی موند.... 

 

عاشقتم....بی واسطه ی بی واسطه