دیشب حس و حال خاصی داشتم....
زل زده بودم به عکست توی گوشیم و انگار توی دلم داشتم باهات حرف میزدم...
وقتی میس کالت رو گرفتم گوشی رو مثل هر شب زیر بالشم گذاشتم و به فکر رفتم....
یادم نیست چقدر طول کشید تا خوابم برد اما خوب یادمه که تمام شب کنارم حضور داشتی.... مهربون و صمیمی...
درست به خاطر ندارم که چه اتفاقاتی می افتاد اما یادمه من از چیزی می ترسیدم شاید هم نگران بودم و تو سرم رو توی سینه ات پنهان کردی و من اشک میریختم...
اما یه چیزی خیلییییی خوب بود...اینکه اشک میریختم اما غمگین نبودم...میترسیدم اما ته دلم آروم بودم....یادمه خوب یادمه که صدات وقتی توی گوشم زمزمه میکردی چه نیروی عجیبی بهم میداد.....
یه بچه ی کوچیک هم بود....یادم نیست دختر یا پسر...اما براش نگران بودم....یادم نیست نسبتش با من چی بود....نمیدونم اون بچه کیه...فقط میدونم که سفت بغلش کرده بودم انگار میخواستن بهش صدمه بزنن...
این چندمین باره که خواب میبینم که میخوان بچه ای رو اذیت کنن و من نگران اون بچه ام.... ولی تعبیرشو نمیدونم....
امروز با اینکه همچنان بدن درد و ضعف سرماخوردگی دارم اما سر حالم...بعد از مدتها ۳ ساعت پشت سر هم درس خوندم و احساس رضایت میکنم....
وااااااااااااااای....امروز چشمای اون دختر بچه توی کلینیک چقدر غمگین بود.....چقدر دلم گرفت....چقدر بدم اومد از زنی که میتونه اسم مادر رو روی خودش بزاره اما دلش ظرفیت مادر بودن رو نداره....خدایا...چرا بعضی آدما اینقدر قدر نشناسن آخه....
دلم میخواد هر کار میتونم واسه مدیسا کوچولوووم بکنم....
....
چرا مریض شدی خوب/؟؟؟؟ مگه بهم قول ندادییییییییییی؟؟؟حالا خوبه گریه کنم؟؟؟؟
....