تا وسطای شب بیدار بودم و فکر میکردم....به همه چی...و البته هیچی... 

دیر بیدار شدم و  به شوق اینکه اسم تو روی صفحه ی گوشیم مونده رفتم سرش...اما خبری نبود.... 

پیش خودم گفتم حتما تو هم خواب موندی....اشتیاق عجیبی داشتم که امروز رو تو برام شروع کنی....صبر کردم...اما...خبری نشد... 

 

نتونستم جلوی نگرانیمو بگیرم...یادم اومد دیشب گفتی قلبت*** درد گرفته....بهت اس دادم...بعد از ۲ تا اس ام اس یه میس کال زدی...بازم خدا رو شکر کردم که خوبی...و خواستم که اگر کاری داشتی بیای مسنجر....فکر میکردم حتما تو هم مثل من بیقرار میشی وقتی نمیتونیم با هم حرف بزنیم.... 

 

تا الان صبر کردم....اما....دیگه نتونستم جلوی این احساس بد رو بگیرم....نتونستم نگم که .... نه.....نتونستم نگم....همون طور که الانم نمیتونم بگم.... 

  

 

***نوشتم قلبت...یهو نگران شدم...داشتم میرفتم بالا که بهت زنگ بزنم و مطمئن شم این بی خبری هااا به خاطر مشکلی نباشه...که اومدی نت...و با لحن عصبانی بهم میگی چرا نمیگم چی شده....و لحنت عجیب دلم رو به درد میاره....توی دلم میگم:اینه حقه تو؟؟؟ !!! 

 

بعد....به خودم فکر میکنم....و به همین دلی که نمیتونه ناراحتیتو طاقت بیاره....حتی وقتی دلگیره...چشمامو می بندم و تصمیم میگیرم همه چیز توی دلم باقی بمونه....  

 

یه عهد بین من و دلم و خدا....که باید مواظب باشم نشکنه.... 

به هیچ قیمت

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد