یه شبایی مثل امشب نیاز دارم به حضورت....نیاز دارم احساست کنم....
نیاز دارم صدای قلبت قفل سکوت دنیامو بشکنه...
نیاز دارم سرم رو روی شونه ات بزارم و کنار گوششت زمزمه کنم....تمام نگفتنی هامو...
تمام رازهایی که توی رویاهام حضور دارن و قدرت بیانش رو ندارم
امشب دستهام دستهای تو رو جستجو میکنه...
قلبم تند میزنه...خیلی تند...
امشب بیتابم
بیتاب حضورت....بیتاب کنار تو آروم شدن...بیتاب آغوشت...
دفتر قدیمیم رو باز میکنم...پر از احساسای مختلف...پر از حرف...پر از خواستن...
اما چرا حالا...چرا حالا که تو هستی و من احساس میکنم کاملم نمیتونم چیزی بگم؟؟؟
چرا نمیتونم برات از قلبم بگم؟؟؟
چرا نمیتونم رویاهامو واست بگم؟؟؟
چرا قدرت ندارم واست بنویسم؟؟؟
وقتی نمیتونم بهت بگم چطور کنار تو میتونم خودم باشم....وقتی نمیتونم بهت بگم کنار تو خنده ام واقعاْ خنده است و گریه ام هم ....وقتی نمیتونم بهت بگم یه قلب مرده رو دوباره زنده کردی.... وقتی نمیتونم بگم من با تو یه بار دیگه به کودکیم برگشتم....دنیایی که سالها پیش ازم بیرحمانه گرفته شد....وقتی تو آغوش تو نه می ترسم نه تنهام اما قدرت وصف احساسم رو ندارم.... از ناتوانیم... از کلمه ها دلم میگیره....
ممنون که هستی تا زندگیم معنای قشنگ تری داشته باشه...