بیست و سه(روز هفتاد و دوم)

تازه اومدم خونه....بعد از یه روز با مشغله ی فکری زیاد.... 

یه چایی داغ با نبات غلیظ آماده کردم و نشستم اینجا....نشستم تا بتونم خط به خط فکرم رو به کلمه ها تبدیل کنم تا شاید...شاید از این دغدغه ها کمی راحت شم... 

 

نمیدونم ایراد از خانواده ی من بود که زیاد از حد بهم یاد دادن که باید به خودم و شخصیتم احترام بزارم و از آدمها بخوام احترامم رو حفظ کنن یا ایراد از آدمهاییه که گاهی یادشون میره فقط آدمن...نه بالاتر.... 

نمیدونم ایراد از تربیت منه که یاد گرقتم به بزرگ و کوچک پیر و جوون پولدار و بی پول رئیس و خدمه با احترام برخورد کنم با هم فرقی نداشته باشن یا از اونایی که با یه عنوان که قراره بعداْ بهشون داده بشه امروز خودشون رو به حق می دونن که فقط خودشون مهم باشن و بقیه بی اهمیت.... 

 

نمیدونم...اما اینو میدونم که خوبه آدم یاد بگیره با هر کس چطور برخورد کنه...شاید این هم گوشه ای از معماهای این دنیائه....ببینی...درک کنی...قضاوت نکنی...و خودت باشی... همونی که می پذیری.... 

 

همه ی دغدغه ی فکریم حتی همه ی اون دردی که توی پام حس میکردم و نمیخواستم بهش توجه کنم در برابر حس پر از دلهره ای که تو توی دلم ساختی برابر نیست.... 

با وجود همه اشون هنوزم می تونستم بخندم...هنوزم آرامشم مال من بود...آروم بودم چون میدونستم خلوتی دارم که تو در آن با منی....متعلق به من و تو و جدا از همه ی دنیا.... 

اما حرف تو...تمامش رو ازم گرفت....نگرانم کرد...نه....ناراحت نشدم...اما نگران شدم.... نگران حرفهایی که زدی...نگران از چیزی که نمیدونستم چیه و میتونه چه عواقبی داشته باشه.... 

 

نخند....بهم نگو حساسم....باشه قبول...هستم...خیلیییی حساسم...اما جایی نیستم که بتونم حساس نباشم....وقتی نفس نفس وجودم به تو زندگی تو خوشحالیه تو موفقیت تو گره خورده چطور میخوای نگران نشم؟ 

 

نه نمیگم سکوت کن...اما میگم جایی که درسته کاری کن....توی راهی باش که اهدافته... نه یه آرمان... 

 

منتظرم بیای.... 

منتظرم تا حرفهات آرومم کنه....منتظرم تا غرق شم توی حضور تو.... 

منتظرم تا احساست کنم....با ذره ذره ی احساسم.... 

 

دوستی واسم نوشته بود عشق وجود نداره...عشق همون دوست داشتنه.... 

یکه خوردم...فکر میکردم هنوز اینقدر گیج هستم که ندونم عشق چیه و بخوام اظهار نظر کنم....اما دیدم با اطمینان واسش نوشتم که گرچه میشه کسی رو به نهایت دوست داشت و تقدس این حس کم ارزش تر از عشق نیست گرچه میشه دوست داشتن بی قید و بی بهانه باشه درست مثل عشق....گرچه دوست داشتن میتونه اونقدر به اوج برسه که از نظر اندازه با عشق برابری کنه اما چیزی که این میون این ها رو از هم جدا میکنه جنسشونه....نوعشونه....ذاتشونه.... ماهیتشونه....جوری که اصلا نمیشه کنار هم مقایسه شون کرد چون از یک نوع نیستن.... 

 

و بعد خودم نشستم به حرفهایی که زدم فکر کردم....نمیدونم اون لحظه این حرفها رو با چه استدلالی گفتم اما الان میدونم شناخت عشق توی هیچ منطق و استدلالی نمی گنجه فقط کافیه تجربه اش کرد....اونوقته که میشه ساعت ها ازش نوشت و خوند.... 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد