بیست و دو(روز هفتادم)

دیشب درس خوندم.... 

حرف جدیدی برای این روزهام نیست....گوش شیطون کر واقعا مدتی میشه که وقت های آژادم جز درس صرف کار دیگه ای نشده....اما دیشب این درس خوندن حال و هوای دیگه ای برام داشت.... 

 

دیروز نزدیک آخر وقت کاری بهم گفته شد که برنامه ی عضویت رسمیم توی تیم حل شده هر چند اشاره ی واضحی به ابلاغ نکردن اما مهم همین قسمتش بود که انگار شکر خدا داره حل میشه... 

 

وقتی این خبر رو بهت دادم توی شادیم سهیم شدی و وقتی برام نوشتی از ذوق نمیدونی باید چیکار کنی حس خاصی داشتم....تو نمیدونی...هیچ کس دیگه هم نمیدونه که تو چطور شدی دلیل همه ی شادی های من....اینجور وقتا وقتی یه مقایسه بین امروزم و گذشته میکنم میبینم توی اوجم...هم شادی هام بیش از قبل راضیم میکنه و هم البته غم هام سنگین تره... 

 

نه اینکه تو سنگینش کردی نه....باز غم عشق هرگز سبک نبوده و همین هنر عشقه! 

 

آخ که چه شیرین بود وقتی چشمامو به زور باز نگه داشته بودم تا حتما ۵ صفحه ی  هر شبم تمام شه و تو با رویای شیرینی که ساختی همه ی اون خستگی ها رو به یه آرامش بی مثال تغییر دادی....سرم رو میزارم روی پات...با موهام بازی میکنی...صورتم رو قلقلک میدی و من فارغ از تمام خستگی هاااا کنار تو میخندم...میخندم... 

 

هنوزم که میخوام حرفهای اون شب رو بنویسم اشکم در میاد....هنوزم فرصتش نشده.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد