دیشب درس خوندم....
حرف جدیدی برای این روزهام نیست....گوش شیطون کر واقعا مدتی میشه که وقت های آژادم جز درس صرف کار دیگه ای نشده....اما دیشب این درس خوندن حال و هوای دیگه ای برام داشت....
دیروز نزدیک آخر وقت کاری بهم گفته شد که برنامه ی عضویت رسمیم توی تیم حل شده هر چند اشاره ی واضحی به ابلاغ نکردن اما مهم همین قسمتش بود که انگار شکر خدا داره حل میشه...
وقتی این خبر رو بهت دادم توی شادیم سهیم شدی و وقتی برام نوشتی از ذوق نمیدونی باید چیکار کنی حس خاصی داشتم....تو نمیدونی...هیچ کس دیگه هم نمیدونه که تو چطور شدی دلیل همه ی شادی های من....اینجور وقتا وقتی یه مقایسه بین امروزم و گذشته میکنم میبینم توی اوجم...هم شادی هام بیش از قبل راضیم میکنه و هم البته غم هام سنگین تره...
نه اینکه تو سنگینش کردی نه....باز غم عشق هرگز سبک نبوده و همین هنر عشقه!
آخ که چه شیرین بود وقتی چشمامو به زور باز نگه داشته بودم تا حتما ۵ صفحه ی هر شبم تمام شه و تو با رویای شیرینی که ساختی همه ی اون خستگی ها رو به یه آرامش بی مثال تغییر دادی....سرم رو میزارم روی پات...با موهام بازی میکنی...صورتم رو قلقلک میدی و من فارغ از تمام خستگی هاااا کنار تو میخندم...میخندم...
هنوزم که میخوام حرفهای اون شب رو بنویسم اشکم در میاد....هنوزم فرصتش نشده.....