بیست و یک(روز شصت و نه)

دیروز روز غریبی از زندگیم بود...غریب تر از هر روز و هر لحظه ای... 

وقتی کنار آب نشسته بودم و توی تنهایی های خودم غرق بود یک بار دیگه تو و همه ی آن چیزهایی که منو به اینجا رسوند مرور کردم....همون طور که همه ی گذشته رو ورق زدم تا خاطره هامو زنده کنم... 

 

یادم اومد به حرف ح....به عشق....به تمام ۴ سال بی قراری هام....به تمام شب هایی که نخوابیدم مگه اینکه چشمم از اشک خیس بود....به تمام ناله هایی که توی بالشم خالی شد.... به همه ی اون لحظه هایی که توی اوج باختن،نباختمشون.... 

 

به همه ی احساسی که امروز و این روزا دارم هم فکر کردم....گرچه نمیشه این ها رو با هم مقایسه کرد....چون قبل از همه خودم میدونم چقدر تغییر کردم و میدونم منشا و مبدا احساسم امروز با ۶ سال پیش چقدر فاصله داره.... 

 

دیشب با یه عالمه سوال اومدم سمتت و هر لحظه با یه بغض سنگین دورتر و دورتر میشدم.... 

دلیلش رو نمیفهمیدم...نمیفهمم... 

اما....تمام فکرم این بود که آیا این قدر قدرت دارم که تا اخرش پای این احساسم بمونم؟ 

نکنه نتونم بگذرم؟ 

نکنه کم بیارم؟ 

نکنه یه روز اونقدر خودخواه شم که به خاطر دل خودم جلوی خوشبختی و موفقیتت رو بگیرم؟ 

نکنه یه روز همین احساسم نزاره عاشقی کنم و غرق شم توی نیازهام؟ 

 

ترسیدم....ترسیدم از خودم.... 

ترسیدم بلد نباشم عاشق باشم... 

ترسیدم ترس از تنهایی خط بکشه روی عمق احساسم... 

 

گفتی طول مهم نیست...عرضش مهمه....و من اشک ریختم 

گفتی آغوشت تا همیشه مال منه....بازم اشک ریختم 

دعوام کردی و گفتی ادامه ندم .... اما اشکام تمامی نداشت.... 

 

تو درد عشق رو کشیدی...میدونم....میدونی چقدر سخته جدا شدن....بهم حق بده... حق بده که کابوس هر دلتنگیم رفتنت باشه...که یادم بره بخندم وقتی میبینم یه روز دنبال همین آغوش میگردم و ندارم....بهم حق بده انقدر کنارت احساس کمال کنم که نبودت حتی برای  لحظه ای قابل تحمل نباشه.... 

تو که عشق رو خوندی....تو که بلدی...ملامتم نکن... 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد