دوازده(روز سی و هشتم)

امان از دست تو و این احساسی که یه لحظه هم راحتم نمیزاره!!!

یازده(روز سی و ششم)

روزایی که گذشت حرفها و اتفاقات زیادی رو با خودش داشت 

هم شیرینه شیرین و هم تلخه تلخ... 

هر شب با خودم می گفتم زود بیام و اینجا ریز ریز همه چیزو بنویسم... 

اما...موقع نوشتن...نمیدونم چرا از زیرش در رفتم...شاید چون نوشتنش سخت بود... 

 

یا اونقدر به دلم نشسته بود که نمیدونستم چطور توصیفش کنم و یا اونقدر تلخ بود که ترسیدم نوشتن باعث شه تلخیش موندگار شه... 

 

میگم تلخ...اما نه اینکه تو تلخ بودی ... نه... 

اما تو اینقدر خواستنی و عزیز هستی که لحظه ای تصور نبودنت یا غم و نگرانیت می تونه تمام دنیامو بلرزونه.... 

 

اولین ماه از قرارمون گذشت... به حرف من ۹ ماه و به حرف تو ۱۹ ماه از قول و قرار ما باقی مونده....زیاد نیست....باور کن زیاد نیست... 

 

این روزا نمیدونم چی شده که بحث خواسگار و خواسگاری توی خونه ی ما گرم شده.... از هر موضوعی که صحبت میکنی آخرش به این بحث میرسی...و یه جورایی رفتارهای مامان بهم نشون میده که اطلاع داره که هنوزم از تو بی خبر نیستم انگار منتظر اشاره ایه تا بگهکسی بیاد خونه...شاید می خواد به نظر خودش جلوی یه اتفاق رو بگیره...شایدم منتظر حرکتیه... نمیدونم... 

 

هر چی هست مجبورم خیلی با ملاحظه پیش برم...نمیتونم محکم بگم نه....اما از هر کس میگن می گردم یه عیب خاص پیدا میکنم و خدا رو شکر نمیتونن خلافشو ثابت کنن...و این شده بحث های این روزای ما...همینا گاهی وقتا...گاهی شبا اونقدر دلتنگم میکنه که با بغض میام به سمتت و دنیال حرفهای آرامش بخشت میگردم...دنبال آغوش مهربونت که منو توی خودش جا بده و رها شم از این فکر و خیال...از این ترس لعنتی که راحتم نمیزاره... 

 

میدونی....روزی که بلاخره نوشتی که نمیخوای خواسگاره بیاد اینقدر خوشحال بودم که قابل بیان نیست...حس عجیبی بود واسم...تو میگفتی و نمیگفتی من به اونا جواب داده بودم... حتی جواب من با حرف تو تغییر نمیکرد...اما اینکه گفتی برای من دنیایی بود...ممنونم عزیز من... 

 

چند روز پیش نت با هم حرف زدیم...بعد از کلی اذیت از این خط ها و این سرعت های افتضاح.... 

پرسیدی نماز میخونم؟روزه میگیرم؟ و ... 

 

اما هر چی پرسیدم چرا سوال کردی نگفتی...این برام خیلی عجیب بود...فکر میکردم این سوال اینقدر واضحه که الان میخندی به پرسیدنم...اما مهم شد! 

 

گفتی الان نمیگی و بعدا میگی...شاید روزی که همدیگه رو دیدیم 

باز هم پرسیدم خوب چرا اون روز؟...مگه چه فرقی دارن؟؟؟ 

و تو بازم سکوت... 

آخرشم منو با این سکوت هاااات به دیوونگی می کشونی... 

 

باز هم من غر زدم و باز هم تو سکوت کردی... 

عجب زمانه ایه...که من شدم تسلیم!  

 

به من میگی عشقتم

صدام میکنی نفسم

و من یه جایی میون واژه هات...غرق میشم  

و آرزو میکنم که ای کاش این روزهای با هم بودنمون پایانی نداشت 

اما چه میشه کرد....تقدیر همیشه با ماست... 

 

ازم خواستی قبول شم...ارشد...گرچه هیچ فرصتی برای درس نیست...گرچه خیلی خسته و بی انرژی هستم اما بهت قول دادم و می خوام انجامش بدم...به افتخار حضور تو توی دنیای خودم... نمیخوام کم باشم...نمیخوام قانع باشم...میخوام لایق حضورت باشم... 

 

دیشب دلتنگ بودم...یه دلتنگیه عجیب غریب... 

صداتو میشنیدم و اشک میریختم و توی دلم دعات میکردم... 

تو حرفهای شیرین میزدی و من بازم غرق رویا شدم... 

نزدیک 3 بود که از خواب بیدار شدم...گرمم بود...انگار کنارم هستی...صدات کردم...هنوز درس میخوندی...بهت غبطه خوردم....و افتخار کردم... 

 

6بیدار شدم....نزدیک بود باز هم تنبلی کنم...اما این بار حرفهای تو جلوش رو گرفت 

وضو گرفتم و ایستادم...چه لذتی داشت... 

 

حالا بارون میاد...هم اینجا هم اونجا... 

برام می نویسی ای کاش پیشت بودم تا با هم زیر بارون قدم می زدیم و من...بازم میرم به رویا... 

 

ای کاش میشد یکبار این رویا رو به تصویر کشید... 

من و تو و بارون... من و تو و جاده ای که ما می سازیم...جاده ای که انتها نداره... 

تاریک نیست... 

 

امروز بلاگت رو هم دیدم... 

فکر کنم باز هم دیشب دلتنگ بودی... 

 

چند روز پیش برام نوشتی دعات کنم که بهانه ی دیگه ای جز غم برای نوشته هات پیدا کنی... و حالا من هر روز و هر شب براش دعا میکنم.... 

دعا میکنم که غم مهمان دلت نباشه...هرگز... 

 

دوستت دارم...خیلیییی....اینقدر که گاهی دوست داشتن هم جلوی احساسم خجالت میکشه... 

 

 

ده(روز بیست و هفتم)

داغونم 

داغون... 

 

اشکام بی مهابا میریزن....  

پر از درد....پر از حس تنهایی.... 

 

چه داغی روی دلم موند امشب... 

چه غروبی گذروندیم امشب.... 

 

چقدر سنگین... 

چقدر سنگین شونه هام با هق هقم همراهی کرد... 

چقدر سخت بود رد کردن آغوشت.... 

 

آخ که نمیدونی چه دردی کشیدم 

نمیدونی هنوز هم ضربان قلبم منظم نیست... 

 

دلتنگی غریب تو.... 

یه حس دخترانه... 

و غمی که میدونم دیگه توی روزانه هامون موندگار میشه.... 

 

گفتی ۲۰ ماه از شنبه... 

و منم حق ندارم روی حرفت حرف بزنم... 

اه... 

که نمیدونی...نمیدونی... 

 

نمیتونم امشب و حرفهامون رو هیچ جا ثبت کنم.... 

سخت بود...سخت گذشت.... 

 

خدایا 

خدایا

یک کامنت:

 

خیلی سخته آدم آخرین فرشته شو از دست بده...
سخت تر اینه که نتونه حکمت اون از دست دادن رو بفهمه

و از هر دوی این ها سخت تر اینه که خدا رو به خاطر این حکمت سرزنش کنه...

این...همون امتحانیه که من هنوزم سرش هر سال تجدید میارم...
اما امیدوارم تو با موفقیت ازش بیرون بیای

برای فرشته ات آبی ترین آرامش رو از خدا میخوام
و اینکه خدا نزاره حس کنی ازش دوری تا به سکوت و غم نرسی

یادت نره....اون همیشه کنارته....بالهای محبت و حمایتش همیشه تو رو در امان نگه می داره...
پس با حمایتش فقط به موفقیت فکر کن...
تو به خاطر اونم که شده باید بالاتر بری...

خوش به حالت که فرشته ی خوبی داری..

امروز رو کلا از صفحه ی تقویم حذف میکنیم(تاریخ ندارد)

کلی نوشتم با اومدن استاد کریمی همه اش پاک شد.... 

حیف... 

چه چیزایی که ننوشته بودم... 

یه بارم که من به حرف میام خدا نمیخواد هااااا.... 

بیخیال... 

امروز ۳ آذره...این یعنی...یعنی... 

نه...هیچ وقت نمیشه یعنیش کرد!!!! 

 

بی خیال... 

همون بیخیال های معروف تو.... 

 

فقط صبر میخوام...صبر.... 

 

تو به درسات برس عزیزم... 

من باید تنهایی تحمل کنم امروز رو!