پانزده(روز چهل و یکم)

تهی بودن....بدترین احساسیه که میشه داشت 

و سخت ترین حس برای توصیف کردن.... 

 

سرم رو تکیه میدم به دیوار.... 

غرق میشم توی خودم... 

صدام که می کنن میبینم صورتم خیسه خیسه!!! 

 

میرم سر گوشی... 

می نویسم: بغلم می کنی؟ 

 

و بعد....حذف!   

 

 میرم سر پیام هایی که دارم 

دستم پیش نمیره بازشون کنم.... 

گوشی رو پرت می کنم اون طرف و دراز می کشم

 

چشمامو می بندم 

خیسی اشکم رو حس می کنم 

سردم میشه...  

 

صدای گوشی همه چیز رو میشکنه  

صدای خنده های زشتشون غرورمو شکست... 

یه مزاحم... 

فقط یه مزاحم...  

 

میای نت... 

می خندم...اشکامو پاک میکنم... 

می پرسی...نه...نمیدونم چمه... 

فقط خالیم... 

 

چشمامو می بندم 

دارم سقوط می کنم... 

راه نجاتی نیست... 

امیدی نیست.... 

انگار فقط منتظرم...منتظر اون برخورد سخت.... 

 

فقط یه جمله توی سرم تکرار میشه... 

فروختی؟؟؟؟ 

 ...  

 

میگذره.... 

امیدوارم

 

 

  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد