بیش از ۳-۴ ساعته که بیمارستانی
احتمالاْ از همون وقتی که به من گفتی خسته ای و میخوای بخوابی...
و من خوش خیال فکر می کردم تو خوابی و منتظر بودم ۳:۳۰ شه بیدارت کنم....
وقتی خوندم که حال پدرت بد شده و بیمارستانی،همه ی دلم لرزید...
نمیدونستم باید چیکار کنم...نمیدونستم باید چیکار کنم....
هم نگران شدم هم نمیدونستم چی بگم که تو اروم شی....
می دونستم...میدونستم پشت کلمه های آرومت اما دلت اروم نیست...
اما...حق با تو بود....کاری از من بر نمیاد...جز دعا....
خدا رو قسم دادم
به هر چی می دونستم...
با همه ی رو سیاهیم...
خواستم که هر چه زودتر پدرت رو با سلامتیه کامل راهیه خونه کنید...
من اینجام...
اما دلم هر لحظه پیش توئه...
گفتی ۶ نتیجه ها میاد....
خدای من....رومو زمین نزنی....
دستمو خالی بر نگردونی....
چشم امیدم فقط تویی...
میرم یه ختم بردارم...
شاید اروم تر شم....
دوستت دارم...
خدای من....خستگی رو از تن مردِ من دور کن و خنده رو به لبش بنشون