روزایی که گذشت حرفها و اتفاقات زیادی رو با خودش داشت
هم شیرینه شیرین و هم تلخه تلخ...
هر شب با خودم می گفتم زود بیام و اینجا ریز ریز همه چیزو بنویسم...
اما...موقع نوشتن...نمیدونم چرا از زیرش در رفتم...شاید چون نوشتنش سخت بود...
یا اونقدر به دلم نشسته بود که نمیدونستم چطور توصیفش کنم و یا اونقدر تلخ بود که ترسیدم نوشتن باعث شه تلخیش موندگار شه...
میگم تلخ...اما نه اینکه تو تلخ بودی ... نه...
اما تو اینقدر خواستنی و عزیز هستی که لحظه ای تصور نبودنت یا غم و نگرانیت می تونه تمام دنیامو بلرزونه....
اولین ماه از قرارمون گذشت... به حرف من ۹ ماه و به حرف تو ۱۹ ماه از قول و قرار ما باقی مونده....زیاد نیست....باور کن زیاد نیست...
این روزا نمیدونم چی شده که بحث خواسگار و خواسگاری توی خونه ی ما گرم شده.... از هر موضوعی که صحبت میکنی آخرش به این بحث میرسی...و یه جورایی رفتارهای مامان بهم نشون میده که اطلاع داره که هنوزم از تو بی خبر نیستم انگار منتظر اشاره ایه تا بگهکسی بیاد خونه...شاید می خواد به نظر خودش جلوی یه اتفاق رو بگیره...شایدم منتظر حرکتیه... نمیدونم...
هر چی هست مجبورم خیلی با ملاحظه پیش برم...نمیتونم محکم بگم نه....اما از هر کس میگن می گردم یه عیب خاص پیدا میکنم و خدا رو شکر نمیتونن خلافشو ثابت کنن...و این شده بحث های این روزای ما...همینا گاهی وقتا...گاهی شبا اونقدر دلتنگم میکنه که با بغض میام به سمتت و دنیال حرفهای آرامش بخشت میگردم...دنبال آغوش مهربونت که منو توی خودش جا بده و رها شم از این فکر و خیال...از این ترس لعنتی که راحتم نمیزاره...
میدونی....روزی که بلاخره نوشتی که نمیخوای خواسگاره بیاد اینقدر خوشحال بودم که قابل بیان نیست...حس عجیبی بود واسم...تو میگفتی و نمیگفتی من به اونا جواب داده بودم... حتی جواب من با حرف تو تغییر نمیکرد...اما اینکه گفتی برای من دنیایی بود...ممنونم عزیز من...
چند روز پیش نت با هم حرف زدیم...بعد از کلی اذیت از این خط ها و این سرعت های افتضاح....
پرسیدی نماز میخونم؟روزه میگیرم؟ و ...
اما هر چی پرسیدم چرا سوال کردی نگفتی...این برام خیلی عجیب بود...فکر میکردم این سوال اینقدر واضحه که الان میخندی به پرسیدنم...اما مهم شد!
گفتی الان نمیگی و بعدا میگی...شاید روزی که همدیگه رو دیدیم
باز هم پرسیدم خوب چرا اون روز؟...مگه چه فرقی دارن؟؟؟
و تو بازم سکوت...
آخرشم منو با این سکوت هاااات به دیوونگی می کشونی...
باز هم من غر زدم و باز هم تو سکوت کردی...
عجب زمانه ایه...که من شدم تسلیم!
به من میگی عشقتم
صدام میکنی نفسم
و من یه جایی میون واژه هات...غرق میشم
و آرزو میکنم که ای کاش این روزهای با هم بودنمون پایانی نداشت
اما چه میشه کرد....تقدیر همیشه با ماست...
ازم خواستی قبول شم...ارشد...گرچه هیچ فرصتی برای درس نیست...گرچه خیلی خسته و بی انرژی هستم اما بهت قول دادم و می خوام انجامش بدم...به افتخار حضور تو توی دنیای خودم... نمیخوام کم باشم...نمیخوام قانع باشم...میخوام لایق حضورت باشم...
دیشب دلتنگ بودم...یه دلتنگیه عجیب غریب...
صداتو میشنیدم و اشک میریختم و توی دلم دعات میکردم...
تو حرفهای شیرین میزدی و من بازم غرق رویا شدم...
نزدیک 3 بود که از خواب بیدار شدم...گرمم بود...انگار کنارم هستی...صدات کردم...هنوز درس میخوندی...بهت غبطه خوردم....و افتخار کردم...
6بیدار شدم....نزدیک بود باز هم تنبلی کنم...اما این بار حرفهای تو جلوش رو گرفت
وضو گرفتم و ایستادم...چه لذتی داشت...
حالا بارون میاد...هم اینجا هم اونجا...
برام می نویسی ای کاش پیشت بودم تا با هم زیر بارون قدم می زدیم و من...بازم میرم به رویا...
ای کاش میشد یکبار این رویا رو به تصویر کشید...
من و تو و بارون... من و تو و جاده ای که ما می سازیم...جاده ای که انتها نداره...
تاریک نیست...
امروز بلاگت رو هم دیدم...
فکر کنم باز هم دیشب دلتنگ بودی...
چند روز پیش برام نوشتی دعات کنم که بهانه ی دیگه ای جز غم برای نوشته هات پیدا کنی... و حالا من هر روز و هر شب براش دعا میکنم....
دعا میکنم که غم مهمان دلت نباشه...هرگز...
دوستت دارم...خیلیییی....اینقدر که گاهی دوست داشتن هم جلوی احساسم خجالت میکشه...