چهار(روز دوم):

دیروز ظهر موقعی که داشتیم با هم توی نت حرف میزدیم همه چی قطع شد 

و همین بهانه ای شد برای شنیدن صدای همیشه دلنشینت... 

 

صحبت از هر جا و هر چی... 

از شوخی هایی سر همکلاسی هات...تا نیما و کودکی هاش... 

از گذشته ی من و هز ۲۰ ماهی که تو قرار گذاشتی و من تا دهش امضا کردم هنوز.... 

 

و نهایتا از با هم بودن هاااا... 

از کنترل رابطه ها گفتم و تو پرسیدی که آیا منم دارم همین کار رو میکنم؟ 

و اینکه کدوم بهتره؟ 

اینکه کنترل بشه یا اینکه بدون کنترل خودش بمونه؟ 

 

و من...بهت گفتم که رابطه ی ما فرق میکنه... 

ما بواسطه ی اینکه یک بار کنار کسی بتونیم خودمون باشیم بهم نزدیک شدیم و این خودمونیم که تا به حال با هم بودیم....اما ما هنوز به انتظار نرسیدیم...توقعی نساختیم و شاید همین، دلیل پاکی و خلوص رابطه ی ماست...همین که بی انتظار بی قید و شرط به تمامی باهمیم... 

 

شب...من دلتنگت بودم... 

با اینکه با هم حرف زده بودیم... 

اما یه حس غریبی منو به سمت تو میکشوند 

آغوشتو طلب کردم اما نبودی... 

بعداْ فهمیدم با دوستت صحبت میکردی... 

 

آروم چشمامو بستم...رفتم به دنیای خیالم... 

تو با تلفن صحبت میکردی و من سرم رو روی پای تو گذاشته بودم و غرق بودم توی حس شیرین حضور تو... 

تو هم موهای منو نوازش میکردی و هر بار حرکت دستت روی سرم به یادم می آورد چه آرومم کنار تو... 

 

توی عالم پاک رویاهام و درست هنگامی که سرم روی پای تو بود چشمام بسته شد و به خواب عمیقی رفتم.... و خواب تو که این روزهااااا همیشه کنارمی...اینکه در خیال های شبانه ام در ترس هام نگرانی ها و ارامشم همراهمی.... 

 

ساعت حدود  ۳ بود...انگار توی خواب صداتو میشنیدم که ازم میخوای چشمامو باز کنم... 

سخت بود...اما چشمام باز شد و من یک باره پریدم.... 

گوشی هنوز توی دستم بود...و پیام های تو.... 

 

تمام قلبم لرزید... 

تو منو صدا کرده بودی و من خواب بودم... 

تو دلت گرفته بود و باز هم یه لالاییه زیبا بهم داده بودی... 

لالایی که اشک منو سرازیر کرد... 

میشه یعنی نوشت که این احساس چه جنسیه؟؟؟ 

 

لالا لا لا دلم آروم نداره 

دلم طاقت تنهایی نداره 

بخواب امشب تو آسوده گل من 

میخوام امشب بخونم تا ستاره 

چرا امشب  

چرا امشب دل من رو شکستی؟ 

 

 

خدا خدا میکردم بیدار باشی و با دل گرفته چشماتو نبسته باشی... 

و خدا صدای منو بی جواب نزاشت.... 

 

واژه ها رو پیدا نمیکردم تا بهت بگم چقدر دستام دستاتو کم داره.... 

نمیتونستم بهت بگم چه آرزوی شیرینیه کنار تو بودن 

 

حتی سخت بود بهت بگم چقدر آرومم حالا که میدونم با منی... 

وقتی میگی عهد کردیم... 

وقتی با من میخندی و میگی ۲۰ ماه که از ۱۲ شب پس فردا شروع میشه 

وقتی هیجان تو رو برای تمام نشدنش میبینم 

 

باورت نمیشه اما زندگیه برای من شده همین.... 

و هیچ کس نمیدونه که چقدر می تونه بزرگ باشه.... 

 

 

روزهای زیبایی به من هدیه کردی 

و همه میتونن بازتابش رو توی صورت من ببینن 

مثل عموکه دیشب میگفت دارم از ته دل میخندم...یا داره یه هیجان خاص بعد از سال ها توی صدای من کشف میکنه 

دیشب نه صدای من اندوهگین بود...و نه خسته 

من پر انرژی به بازی سرنوشت رفتم چون دیگه تنها نیستم و دستم خالی نیست 

من یه کوله پشتی پر از عشق دارم 

یه همراه دارم که هم سنگ صبورمه هم تکیه گاهم 

یه خدای مهربون که هیچ وقت ما رو تنها نمیزاره 

و آدمایی که هر چند کمن اما میون نامردیه این دنیا از جواهر با ارزش ترن... 

 ....

 

دست هایت را به من بسپار مرد من! 

زندگی را برایت رنگ خواهم کرد.... 

آبی به نشان آرامش دنیای با هم بودنمان 

قرمز به نشان احساس غریب دوست داشتن  

سبز به رنگ خنده های شیرین مان 

صورتی از جنس لطافت قلب هایی که کنار هم گذاشتیم 

زرد به نشان هیجان لحظه های انتظار 

و سفید به رنگ پاکی احساسمان 

 

قلبت را به من بسپار 

تا هر ضربه ی آن را به نام خاطره ای ثبت کنم 

و به هر طپشی نجوا کنم که دوستت دارم 

 

آغوشت را به من سپار 

که بی تابانه جستجویت میکنم 

میان تمام آنچه رویا نام میگیرد.... 

 

حضور تو مرا نیازمند و بی نیاز کرده... 

تنهایم نگذار 

سه(روز اول):

دیشب شکستم... 

نه خودم رو نه... 

سکوتم رو... 

بهت گفتم که اگر بخوام بمونی باهام چی میگی... 

دنبال یه اثبات بودی...اما حرف من یه سوال بود...شاید برای اینکه مطمئن باشم انجامش دادم... 

برای اینکه بعدها نگم که:نه! من هرگز شهامت گفتنش رو نداشتم... 

 

گفتن این حرف برای کسی مثل من خیلی سخت بود... 

اما ... احساس ارامش بعدش بیشتر اهمیت داشت... 

 

تو جواب دادی که:قرار نیست هر دوی ما اونقدر ضعیف باشیم که بگیم نمیتونیم بی اون یکی ادامه بدیم.... و تو معنای ضعف رو جور دیگه برداشت کردی.... 

 

اما من...قصد توضیح چیزی رو نداشتم...فقط لبخند زدم... 

و این لبخند،واقعی بود... 

 

شب مثل همه ی شبهای دیگه کنارم موندی و گفتی با هم آسمون رو ببینیم... 

چشمام رو بستم و به آسمون رویاهام نگاه کردم 

آسمونی که دیگه خالی و بی نور نیست... 

تک ستاره ی روشنی داره که میتونه شب هامو مهتابی کنه... 

و من...عاشق این شب هام... 

همین شبهایی که کنارم میشینی در آغوشم میگیری و در گوشم زمزمه میخونی... 

صدای تو تمام ترس ها تنهایی هامو نابود میکنه... 

 

و دیشب تصمیم مهمی گرفتم... 

و الان بهت گفتم... 

گفتم که ۱۰ ماه از زندگیتو میخوام...میدونم که فرصت کمی نیست... 

اما تو هم اینو خوب میدونی که زیاد هم نیست... 

و هنوز هم منتظر تو و جوابت هستم... 

نمیخوام بهش فکر کنم که ممکنه چی بگی... 

میخوام این بار بی فکر انتظار بکشم... 

و حداقل امید داشته باشم که قبول میکنی ۱۰ ماه با من باشی... 

۱۰ ماه به تمامی با هم باشیم... 

بی تفکر جدایی...بی حرفی از رفتن... 

جوری که انگار دنیایی بعد از این ۱۰ ماه نیست... 

از ۱۰ ابان امسال تا ۱۰ شهریور سال اینده.... 

 

میخوام در تمام عمرم یه ۱۰ ماه اونجوری که همیشه رویاشو داشتم زندگی کنم 

میخوام اگر هیچ وقت دیگه نتونستم به احساس عجیبی که به تو دارم برسم حداقل حسرت نخورم... 

میخوام ریسک این کار رو بپذیرم... 

 

از تو هم نگران نیستم 

چون دیشب دیدم که میتونی از پس مشکلات بربیای 

دیدم که میتونی احساساتت رو خوب کنترل کنی... 

 

حالا منتظرم... 

منتظرم ببینم خدا چی برامون رقم میزنه... 

 

و بعد ببینم راه درست چیه... 

 

امروز... 

قراره روز خوبی باشه... 

یه روز خوب برای هر دوی ما... 

 

بیا...صبحانه اماده است  

 

 

بعدا نوشت:  

و اینم جواب تو: 

باشه...تو گفتی ۱۰ ماه ... من میگم ۲۰ ماه ... بهت قول شرف میدم هیچی ما رو از هم جدا نمیکنه... هیچی بینمون فاصله نمیندازه ... هیچی شیما... اینو منم میخوام... دیگه هم هیچ حرفی درش نیست... چونه بی چونه ...

برگی از احساسم

لالا لا لا بخواب شیما،گل ِ من 

بخواب مونس تنهای دل من 

 

با تو نور و گل و عمر ستاره 

بی تو درد و غم و اشک دوباره 

 

با تو عمر دوباره رو به رومه 

بی تو مرگ ستاره پیش رومه  

  

 

زمزمه ی شیرین لالایی دیشبش به عمق روحم نشست....و ارامشی رو حس کردم که میشه گفت تکرار نشدنی بود... 

 

ندید اشک شوقم رو پاک کردم و گوشی رو روی قلبم گذاشتم و بی درد بی سنگینی نفس کشیدم.... 

 

ندید چشممو بستم و خدا رو به اندازه ی تک تک ستاره هاش ستایش کردم که من هم حالا تک ستاره ی خودم رو توی اسمون زندگیم دارم 

 

ندید که غرق در خوشبختی بودم و هیچ احساسی در دنیا نمیتونه منو به رضایت اون لحظه برسونه... 

 

بهم گفت:دیگه برای کسی لالایی نمیگه 

و نخواست که حرف بزنم... 

گفت قانون های خاص اون هستن... 

 

نگفتم چقدر احساس غرور کردم وقتی دیدم این ها رو به من میگه 

وقتی احساسش رو به من هدیه میکنه 

 

نگفتم هیچ لذتی برام به اندازه ی چیزی که میگه نیست 

نگفتم که خوشبختیه من همینه که میگه 

 

اما بهش از اینده گفتم... 

گفتم که یه روز...یه جایی...یه نفر...!!! 

گفتم که باید جایگاه های خاص زندگیش رو برای اون فرد بزاره 

گفتم که اون باید همه ی وجود و احساسش رو داشته باشه 

 

گفتم و دلم گرفت... 

اما راضی بودم... 

راضی بودم چون میدونم کنار یه عشق میتونه به ارامش برسه 

چون توی اوج نا امیدیم میبینم که چطور یه احساس عاشقانه میتونه تمام تاریکی های دنیامو محو کنه.... 

چون میبینم که چه شیرینه گذر زمان کنار کسی که میتونی بهش تکیه کنی و غرق عشق باشی 

 

من اگر تو رو از درک این احساس بگیرم بی انصافم 

خودخواهم 

 

نه... 

معنای عشق من نیاز هست 

اما نه به بهای شکست تو 

 

معنای قلب من حضورت هست 

اما نه به قیمت گرفتن عشقت 

 

نه... 

تو....عشق تو...برای من مهم ترینه... 

مهم تر از خودم 

مهم تر از خواسته ها و ارزوهام 

 

من لالایی های حضورت رو هر لحظه همراه خودم میکشم... 

 تا به اخر راه برسم 

 

زندگی عشق بود... 

و من با افتخار سرم رو بالا میگیرم و میگم که بهش رسیدم 

 

عزیز من... 

از من نپرس خوشبخت میشم یا نه... 

من امروزم خوشبختم 

همین که تو هستی...حتی جایی دور... 

همین که گوشه ای از احساست،یاد من رو نگه میداره 

 

برای من همین کافیه 

 

و حالا نوبته توئه... 

تویی که باید به عشقت برسی 

من به خوشبختی رسیدم 

و تو بودی که به من کمک کردی 

و اجازه میدی تجربه اش کنم 

 

پس اجازه بده منم به تو کمک کنم 

بزار خودخواه نباشم 

بزار افتخار کنم که میتونم از دور شاهدش باشم 

بزار عشقم رو محکم تر از نیازهام بسازم 

 

تو... 

درون من رو میشناسی 

و میدونی چقدر برای من با ارزشی 

پس نگو کاری که تو با من کردی رو باهات میکنم 

نه... 

معنای حرف من نخواستن نیست 

اما خواستن با همه ی وجوده... 

  

زندگیه من به تو گره خورده 

با همون زنجیری که تو گفتی 

من... 

نمیخوام کسی سر این زنجیرو از دستم خارج کنه  

 

من... 

روح من... 

فقط به یه اسم پاسخ میده 

و من نمیتونم صداشو نشنیده بگیرم...  

 

من سقوط نمیکنم 

اما... 

تو هم باید بالا بری  

 

من ارزو کردم یه روز کسی رو ببینم که اونقدر برام بزرگ و لایق باشه که بتونم با همه ی قلبم باورش کنم...بپذیرمش....اونو شایسته ی غم و شادیم ببینم...کسی از جنس خودم...کسی که میفهممش... و خدا...تو رو به من داد....و من به رضایت رسیدم... 

 

و حالا برای تو این ارزو رو دارم 

که کسی بیاد تا تو هم به احساس امروز من برسی....و تو رو تا همیشه به دستش بسپارم... 

درست مثل خودم!  

 

منو سرزنش نکن... 

من...باید گذشتن رو تجربه کنم... 

تا همیشگی باشم... 

تا اجازه پیدا کنم در رویای خودم تا همیشه کنارت بمونم... 

تو....تنها همدم منی... 

و این عهدی نیست که شکستنی باشه...  

 

حرف هام پر از غم دلتنگیه... 

میدونم...میدونم... 

اما گل من... 

قصه ی عجیب تسلیم دل من و نزدیکیه قلب های ما،هرگز قصه ی ساده ای نبود...  

 

میخوام بدونی 

تا ابد 

تا اون نهایت دور 

که همیشه...جایی...نزدیک اما دور...دختری با همه ی قلبش به یاد تو زندگی میکنه 

و به اعتبار تو در زندگیش،نا ملایماتش رو طاقت میاره  

بدونی که تنها نیستی 

بدونی امید بزرگه یه دله کوچیک هستی...  

 

عزیزترینم... 

بهانه ی دلتنگی های من... 

شاید بارها و بارها دلتنگت شم....شاید نوازش هاتو کم بیارم...شاید صداتو برای شکستن سکوت دنیام نیاز داشته باشم..اما اگه پشت همه ی این ها،عشق تو ایستاده باشه همه رو میشه طاقت اورد....که معنای عشق همینه.... 

  

نگو ساده میگذرم... 

نه...نگو برام مهم نیست... 

اشکاتو پاک کن... 

  

بدون اونقدر خواستنی هستی که برام ساده است فریاد بزنم و بگم حق نداری تنهام بزاری 

بدون اونقدر وجودت با ارزش هست که میتونم بی غرور ازت بخوام هرگز تنهام نزاری 

بدون اونقدر عزیزی که می ارزه اشک بریزم و با همه ی قلبم ازت بخوام تا همیشه فقط با من بمونی...  

 

همه ی اینا ساده است... 

ساده و شاید شبیه یک ارزو... 

ساده است چون مقابل چیزی که تو برای دنیای من هستی کمن... 

 

شاید اگر اونقدر خودم رو لایق میدیدم هر لحظه فریاد میزدم که نباید هیچ وقت رهام کنی 

اما... 

من بهای عشق تو رو ندارم....  

 

پس بزار ساده نگیرمت 

تو ارزش اینو داری که بخاطرت انتخاب سختی کنم 

تو انقدر پاکی که نمیتونم رویاهاتو ازت بگیرم...نمیتونم مقابل تو،خودم رو ببینم و خودخواه باشم  

 

تنها همراه زندگیه من 

دنیای من همیشه مال توئه... 

و هرگز تنها نیست... 

نگران من نباش 

دلتنگی کردن برای تو هم زیباست.... 

  

من با تو ام 

با همه ی وجودم... 

تا روزی که اماده شی... 

برای دل بختن 

و مطمئنم اون روز رفتن کار سختی نیست 

 

قول میدم 

قول میدم اون روز به ازای رفتن از پیش من،هدیه ی بهتری بگیری 

قول میدم نزارم ادم نالایقی صاحب عشق من بشه.... 

قول میدم تو رو فقط دست کسی بسپارم که شایسته تر از خودم باشه  

 

و خودم...نه...من در جا نمیزنم 

با رویای تو زندگی میکنم...و بالا میرم تا همیشه لایق عشقت باشم  

 

اما دعام کن 

دعام کن دوره ی دوریم از تو زیاد طولانی نباشه 

نه اونقدری که دلتنگی های یه شب بارونی قرارم رو بگیره و کافر شم 

دعا کن قبلش از بار مرزهای دنیا رها شم 

تا برای همیشه گوشه ی قلبت بشینم  

 

دستای من جز دستای تو محرم دیگه ای ندارن 

و قلب من جز به صدای لالاییه تو نوای دیگه ای نمیشنوه....  

 

دعام کن 

دعام کن توی امتحان عشق پیروز شم 

 

دعام کن 

که نیازهای کوچیکم عشقم رو محدود نکنه 

 

دعام کن  

که روحم کنار تو باشه نه دور از تو 

  

مهربون من... 

یادت باشه...تو تنها مال خودت نیستی 

تو مال من و زندگیه منی... 

تو هر لحظه مقابل خودت مسئولی 

چون امانت منی... 

  

کاش میشد وسعت احساسم رو توی این واژه ها جا بدم... 

کاش میفهمیدی قلبم چه تلاش بیهوده ای میکنه تا حرف هاشو بزنه 

کاش میفهمیدی اغوشت چه معصومانه منو از تمام سالهای تنهایی گرفته 

کاش می فهمیدی.... 

 

من با توام 

توی قلبت... 

هر وقت دستت رو روی قلبت بزاری قلب من اهسته صدام میکنه و من تمام وجودم به سوی تو پر میکشه.... 

من همیشه توی شادی و سختیت همراهتم...همراهتم... 

تا همیشه... و این عهد شکستنی نیست...  

 

و دعا میکنم این روزها...این روزهایی که به تمامی با منی...زود نگذرن... 

اینقدر بمونن تا یک دل سیر احساست کنم....  

 

امشب... 

رویای عجیبی دارم.... 

یه رویای عجیب با زمزمه ی لالایی تو....  

 

خدایا... 

من خوشبختم... 

خوشبختش کن... 

بهم قول دادی...که تنهاش نمیزاری.... 

عاشقش کن...

 

دو

لالایی دیشب، به عمق روح و وجودم نشست و منو غرق ارامشی کرد که ساعت ها ازم دور بود 

تمام دیروز به دلتنگی و غم گذشت 

تا بلاخره مهر سکوت دلم با دستات شکست... 

با همون سوالای مداومت....که لجبازیه سراسر درد من رو میشناسن و تسلیمش نمیشن... 

 

اینقدر پرسیدی و گفتی تا حرف زدم و اروم شدم 

اما دیگه تو اروم نبودی 

 

قصه ی عجیب من و تو...قصه ی خواستنه و نرسیدن... 

حرف خیره شدنه و ندیدن.... 

و نمیدونم ما چطور میخوایم طاقت بیاریم... 

 

امشب بهم گفتی که دیگه برای هیچ کس لا لایی نمیخونی... 

ندیدی چه حس افتخاری بهم دست داد وقتی اینو گفتی اما...قیمت من به قیمت خوشبتیه تو نمیرسه.... 

حق با توئه...من امشب اشتباه دیروز تو رو مرتکب شدم... 

اما من مجبورم... 

 

تو عشق منی... 

همه ی زندگیمی... 

انتخاب من فقط تویی... 

پس من به جایی که می خواستم رسیدم... 

حالا تویی که باید برسی... 

و من باید شاهدش باشم عزیزم... 

 

شادی و خوشبختیت....تنها خواسته ی باقی مونده مه... 

صبور باش و لبخند من رو ببین... 

 

دوستت دارم 

و مقابل رضایت تو تسلیمم

یک

می نویسم 

برای خط اخر این قصه ی غریب 

 

برای پایان "همیشه ای" که به تصویر کشیدیم 

برای روزی که همه ی واژه ها خواهند شکست 

 

می نویسم تا ان روز فراموشم نشود چه رویای صادقانه ای داشتم 

و چه خالصانه عشق ورزیدم 

و چگونه در اوج ناامیدی،نباختم و تسلیم شدم.... 

 

می نویسم قصه ی این عشق را 

برای خودم 

برای تو 

و برای آنچه میان ما باقی خواهد ماند.