لالایی دیشب، به عمق روح و وجودم نشست و منو غرق ارامشی کرد که ساعت ها ازم دور بود
تمام دیروز به دلتنگی و غم گذشت
تا بلاخره مهر سکوت دلم با دستات شکست...
با همون سوالای مداومت....که لجبازیه سراسر درد من رو میشناسن و تسلیمش نمیشن...
اینقدر پرسیدی و گفتی تا حرف زدم و اروم شدم
اما دیگه تو اروم نبودی
قصه ی عجیب من و تو...قصه ی خواستنه و نرسیدن...
حرف خیره شدنه و ندیدن....
و نمیدونم ما چطور میخوایم طاقت بیاریم...
امشب بهم گفتی که دیگه برای هیچ کس لا لایی نمیخونی...
ندیدی چه حس افتخاری بهم دست داد وقتی اینو گفتی اما...قیمت من به قیمت خوشبتیه تو نمیرسه....
حق با توئه...من امشب اشتباه دیروز تو رو مرتکب شدم...
اما من مجبورم...
تو عشق منی...
همه ی زندگیمی...
انتخاب من فقط تویی...
پس من به جایی که می خواستم رسیدم...
حالا تویی که باید برسی...
و من باید شاهدش باشم عزیزم...
شادی و خوشبختیت....تنها خواسته ی باقی مونده مه...
صبور باش و لبخند من رو ببین...
دوستت دارم
و مقابل رضایت تو تسلیمم